Sunday 30 December 2012

ازدحام آلوده

اتوبان را به سمت جنوب حرکت می کنم .6 صبح دارد آخرین نفسهایش را می کشد ...هوا روشن شده .دنبال موسیقی مورد علاقه ام می گردم .از بین این همه آهنگ ردیف شده، تنها یکی را دوست دارم .عدد ترکش را فراموش کرده ام .چند ترک به عقب می روم .نه نیست .چند ترک به جلو .باز هم نیست شاید فولدرش این نباشد .بی خیالش می شود .به فولدری رسیده ام که خواننده اش اول هر ترک خودش را اسم می برد و می گوید با کی «فیت»کرده است شاید هم شده است .نمی دانم .با خیلی از این واژه ها بیگانه ام.مثلا ما مهمانی می رفتیم اینها پارتی می کنند.یا مثلا جواب یک سوال ساده مانند «این را خودت خریدی؟»تنها یک «آره »و یا «نه »بود که جاییش را داده است به «فکر کن خودم نخریده باشم؟!»...جواب سوال یک سوال دیگر...چه میدانم .دوره زمانه عوض شده است 
دوره «ما»ودوره «اینها».

گلویم می سوزد .هوا به شدت آلوده است .پرازذرات معلق.ذرات بلاتکلیف اما با هدف .ذرات رها شده از اگزوز ماشین جلوئی.شاید هم کناری.به اتومبیل کنار دستم نگاه می کنم .راننده اش از چند ثانیه پشت چراغ نهایت استفاده را با خواندن روزنامه می برد.
صدای زوزه لنت ماشین در پس زمینه صدای نا موزون خواننده هم گم نمی شود. لنت نو است اما گویا به قول تعمیرکارم به من انداخته اند .تقلبی است .صدا می دهد .ناله می کند . صدای اعتراض ماشین است به جنس بنجل .همین روزها می روم سراغ 
فروشنده و اعتراض می کنم .اگر زیر بار نرفت شاید مثل همین لنت جیغ بکشم!.فکر کنم جواب بدهد.

فاصله ماشین عقبی را در آینه چک می کنم . راهنمای چپ می زنم و به راهم ادامه می دهم . سرعتش را به ناگاه زیادمی کند.ماشین عقبی را می گویم.. بی وقفه نور بالا می دهد!می گذارم رد شود . قصد تغییر خط هم نداشتم . تفریح این ساعت من است .هرروز صبح . راهنما یعنی :راننده عقبی تند تر برو !
جای همیشگی پارک می کنم .با شالگردن صورتم را می پوشانم .سگ نگهبان سیاه و زشت پارکینگ، مثل هرروز همراهیم می کند.آمده سهمیه امروزش را بگیرد. سوسیس دوست دارد.دمش را تکان می دهد و یک گوشه ولو می شود.

لیوان چایش را بر می دارد و کنار دستم می نشیند.با یک دستش لیوان را گرفته  و با دست آزادش دست آزاد از لیوان  مرا محکم می چسبد.سرش را روی شانه ام می گذارد و صدای هق هق گریه اش اتاق را پر می کند.لیوان رها شده از دستش چند تکه می شود و لکه های چای بر روی شلوارم نقش می بندد.سرم را بالامی گیرم . سقف را نگاه می کنم و تا 5 می شمرم .قطره اشکی که قصد رها شدن داشت همانجا خشک می شود.صورتش را با دو دستم می گیرم و اشکانش را با شستم پاک می کنم .اشکهایش داغ است .شاید هم دستان من زیادی سردند.از داخل می لرزم .از این حال بیزارم .از این حس کندن. از این درد دوری. از این خداحافظی که تعدادش از سلامهای زندگیم بیشتر شده است .

مقنعه اش را مرتب می کند. گریه اش قطع شده اما هق هق می کند. دستمال کاغذی خیس را در دستانش جا به جا می کند.با بغض نگاهم می کند:
-از تو لجباز تر ندیدم ...لجباز ..یک دنده و بی معرفت ...به چی اینجا چسبیدی ؟هان؟چی؟به هوای خوبش؟به مردم با شعورش؟به چی؟تو که کسی رو نداری اینجا...تعلقی نداری ...یه نگاه به همه بنداز...همه رفتن ...همه دوستات ...فامیلات...همه می رن ...همه رفتن...من...منم دارم می رم ...تا ده سال دیگه خودتی و خودت...تازه اگه تو این هوا سرطان نگیری...یا یه روز که از این شوخیای مسخره ات رو می کنی و حواست نباشه وسبقت بگیری و توی تصادف بمیری...اصلا اگه جنگ بشه چی؟آخه به چی اینجا دل خوش کردی؟ گفتم بیا برای مهاجرت اقدام کنی گفتی خوشت نمیاد ...گفتم بیا بریم ادامه تحصیل بدیم ...گفتی الان وقتش نیست ...گفتم بذار شانس برامون تصمیم بگیره گفتی باشه ...من توی لاتاری شرکت کردم اما توی بی معرفت فرماشو پر نکردی...

لیوان چای را به روی شقیقه ام فشار می دهم .سرم درد می کند.نگاهش می کنم .دوباره گریه می کند.به سختی لبخند می زنم و می گویم :
-حالا تو بخت یارت بود از کجا معلوم اگه شرکت می کردم من هم برنده می شدم ؟در ثانی من زندگی اون طرف رو دوست ندارم ...تمام حرفات رو قبول دارم تمام بدیهای اینجا رو می دونم هر چی که تو و بقیه رو آزار می ده من رو هم می رنجونه ..اما جایی که دوست ندارم زندگی نمی کنم..من اینجا رو دوست دارم .من این تهران رو با تمام نداشته هاش و داشته هاش دوست دارم ....
من این ازدحام آلوده رو دوست دارم ..

صدای برخورد در با چهارچوب فضا را پر می کند. رفته است .کاش می شد پنجره را باز می کردم . نفسم بالا نمی آید ....عبارت«برطرف کردن لکه چای»را گوگل می کنم. به لیست خرید مهمانی خداحافظی لکه بر را نیز اضافه می کنم .... 


















Thursday 20 December 2012

تمهیدات آخر زمانی


حالا اگر راستی راستی دنیا فردا تموم شد و ریق رحمت را همگی کلهم در جا سر کشیدیم رفتیم به دیار باقی و سر پل صراط یک شیر پاک خورده ای با دوتا شاخ و یک چنگک و دم قرمز اومد و سیب تعارف کرد و دسته جمعی همه گفتیم: فوتینا ! عمرا دیگه خام شیم ! سیب رو هم با درایت نخوردیم و رفتیم بهشت ، یکی از شماهای دوست بپره بره بشه مسئول چراغ قرمز ، زمان سبزش رو زیاد کنه که بهشت اون دنیا برامون جهنم نشه ....

Tuesday 18 December 2012

یلدای آخر؟؟


می دانی!، قرار نیست دنیا تمام شود ...اینجور شنیده ام و شنیده ای اما دلم می گوید نه !خبری نیست ...خبر که هست آن خبر که می گویند نه ...آن نیست ...امروز که داشتم سمت خانه می آمدم دیدم هندوانه ها قرمز تر از همیشه اند ...سرخ سرخ ...یکیشان را خریدم ...از هندوانه فروش دوره گرد...برای شب یلدایمان ...همان شب که می گویند دنیا تمام می شود ...(بگذار بگویند، من و تو باور نمی کنیم )...داشتم فکر می کردم ...به یلداهای کودکی...به سینی بزرگ پر از انار گل شده ... به ظرف گلپر و نمک ...چقدر این سالها زود گذشت ...
هندوانه با حرکت ماشین از این سو به آن سوی صندوق عقب غلت می خورد ...سرعتم را کم می کنم ...نکند هندوانه پیش از رسیدن به خانه بترکد...نکند دنیا بترکد...بغضم می ترکد...یک دنیا دلتنگی از روی گونه هایم سرازیر می شود ...صدای هندوانه در هق هق گریه هایم گم می شود ....
اصلا کاش تمام شود...نکند تمام نشود ؟! چراغ زردی چشمک می زند ...در با ناله برروی پاشنه می چرخد ....پارکینگ را دور می زنم ...آن گوشه همیشگی ...آن گوشه ی دور پارک می کنم ...هندوانه سالم است ...ردهای سیاه روی گونه ام را پاک می کنم ...ساعت به وقت این گوشه دنیا می گوید آن گوشه دنیا همه خوابند...
نکند دنیا که خواست تمام شود خواب باشم ...اصلا چه فرقی می کند ... اینها همه اش حرف است تمام شدنی در کار نیست ...فرقی هم نمی کند...هندوانه سنگین است ...نه به سنگینی کیفی که در دست دیگر حمل می کنم ...یک چیزی بر دلم سنگینی می کند...رهاشدنش را نفهمیدم اما صدای ترکیدنش را چرا ...هندوانه را می گویم ...چه هندوانه بی رنگی..چه خوب که ترکید ...باید می ترکید ...بس که بی رنگ بود ...دلم آرام می گیرد ...این همه رنگ این همه زندگی ، قطعا ترکیدنی نیست ... تمام شدنی نیست ...دلم آرام می گیرد ...آرام ...

پ.ن:دلم برای بز نداشته ام می سوزد که اگه بود هندوانه بی رنگ ترکیده را به چشم می کشد ........

Friday 23 November 2012

غذای عشقی

غذا که می خوری با ید همه حواست به بشقابت باشد. باید ببینی ، حس کنی، بو بکشی، باید آب دهانت راه بیوفتد...اصلا از اول شروع کنیم در رستوران را که باز می کند باید یه گوشه ای پیدا کنی که دنج باشد اما کور نباشد. حواست به خودت باشد هر از گاهی یک نظر بازی هم کردی کردی ...بگذار پای چاشنی غذایت...باید با دقت منو را بخوانی دنبال غذای مناسب حال آنت باشی.....

باید حواست به تک تک قاشق و چنگالی که سمت دهانت می بری باشد نه برای محاسبه میزان کالری..می خواهی کالری بشمری چرا آمدی رستوران ؟چرا لحظه ات را خراب می کنی؟فوقش فردا را هم می کشی پیاده گز می کنی....برای لذت بردن از هر لقمه حواست باشد...لقمه های بزرگ بزرگ که تمامی سنوسرهای زبانت درگیر شوند...باید آرام بجوی ...تا حالا لقمه را گوشه لپت نگه داشتی؟نه؟!!!نیم عمرت را به فنا دادی....


امان از وقتی که این غذا خوری مقارن می شود با دیدار اولیه به منظور آشنایی دو نفر. می خواهی از یک پرس چلو کباب و یک پارچ دوغ کل شجره اش را بکشی بیرون .اگر همه حواست به او باشد لذت غذا خوردن را چه کنی؟اگر لذت غذا خوردن غالب شود هزار تا سو تفاهم به وجود می آورد... دارد یک حرف نا مربوط نا خوشایند می زند تلاقی می کند با لقمه پر ادویه ، چاشنی اش به مذاقت خوش می آید قیافه رضایت مند به خود می گیری طرف را یابو بر می دارد چیزی می گوید و پیرواش پیشنهاداتی می کند که اگر پاشنه کفشت را در حلقومش فرو نکنی آرام نمی گیری!!!!و حتی بر عکس...

اینها به کنار آن یارو که مانند دست بیل کنار میز می ایستد هی پشقاب بر می دارد ، چنگال می گذارد یک پر برنج یا نان می ریزی روی میز چنان می پرد و دستمال می اندازد روی آن که حس می کنی بت من آمده نجاتت دهد !!!!نه لقمه بزرگ می توانی برداری چون باید زود بجویش و در بحث شرکت کنی ، نه از مزه می توانی لذت ببری نه از محیط....گند زده می شود به همه چی...البته اگر طرف هم پایت باشد و زمانهای غذا خوردن و صحبت کردنتان با هم سینک شود شاید بعد ها هر بار مثلا غذای دارچینی بخوری طعم آن روز زیر زبانت بیاید!!!!


من خودم هیچ وقت از غذا خوردن با کسی چیزی دستگیرم نشده از قبل و بعدش چرا ولی از زمانی که به غذا خوردن گذشته نه ....از آدمهایی که جای تو غذا انتخاب می کنند ، دائم لقمه هایت را می شمرند ، مهمانت می کنند ولی با تو مانند مهمان رفتار نمی کنند خوشم نمی آید ...هم سفرگی با ین جور آدمها حس بدی دارد.کسی که به مهمانش احترام نگذارد ، یک جورهایی خودش را می کوبد ...این طور نیست ؟...راستی انعام دادن را دوست دارم ...عرف قشنگیست ...هر چقدر هم کم باشد بهتر از نبودنش است مخصوصا آن دربانی که ساعتها سر پا می ایستد و در را باز می کند را می توان با یک چند هزاری خوشحال کرد ...چرا که نه ..آدمت را از این مرامهایش بشناس نه از لپ ور قلمبیده اش نه اینکه دوست دارد با چلوکبابش پیاز بخورد ...بشقابش را تا ته تمام می کند ؟نوش جانش...کسی که ذائقه چشاییش خوب کار می کند طعم زندگی را نیز خوب می چشد ......


شاید بهتر باشد اولین دیدار در یک کافی شاپ ساده باشد .چای و کیک ...همین ...








Wednesday 3 October 2012

برای دلم

دلم می خواهد بچه باشم .مانند سالهای دور.دلم می خواهد بچه باشم  یک گوشه بنشینم و فکر کنم به اینکه چگونه می شود گربه چموش سیاه و سفید آواره ی آویزان از دیوار حیاط را متقاعد کرد و بیاید برادر من باشد.دلم می خواهد دغدغه ام درست کردن یک اتاق اضافی با تکه های لگوهای رنگارنگ برای عروسک باربی ام باشد .عروسکی که گیسوانش را چیده ام تا موهاش پرپشت شود .دلم می خواهد یک بار دیگر دستانم را در سطل برنج فرو کنم .دلم حسش را می خواهد و بدم هم نمی اید مانند آن موقع ها 
یواشکی چندین دانه برنج خام در دهانم بگذارم و خِرِم و خِرِم بجوم .

دلم می خواهد کاغذهای رنگی را با آن قیچیِ  کوچکِ بد دستِ کند ، به شکل مربع ببر م وخمش کنم و با سوزن ته گرد وصلش کنم به تکه حصیر بلند تا بشود فرفره و فوتش کنم و آن بچرخد و من سر خوش و خندان دور اتاق بدوم .دلم حس دل ضعفه خوردن گوجه سبز بدون نمک را می خواهد .دلم می خواهد دست مادر را بگیرم و بروم خرید و آن چکمه پلاستیکی نارنجی رنگ که از نظر مادر زشت و برای من زیباترین کفش دنیا بود را بخرم و از زمستان تا انتهای تابستان انقدر بپوشمش که مانند آن سالها دیگر پایم نرود . آن سالهایی که هر روز رشد می کردم و.بزرگ می شدم .این را خطهای کنار گردن دراز زرافه چسبیده به دیواراتاقم که هر سال بالا و بالاتر می رفتند گواهی می دادند.دلم می خواهد پدر که کتاب می خواند کنارش بنشینم و انگشت بگذارم برروی کلمات و او هم برایم بخواندش و من شکلشان را به خاطر بسپارم و مشابه اش را از روزنامه پیدا کنم . با همان قیچی کند ببرم و بچسبانم به دفترم .

دلم می خواهد قلک سفالیم را پر از سکه کنم و پر که شد وسط حیاط زمینش بزنم ، بشکند پولهایش کف حیاط پخش شود . نگاه گربه اواره سیاه و سفید که از تعجب و ترس یک گوشه کز کرده را دنبال کنم .شاید حالا که می داند انقدر پول دارم و می توانم تمام بستنی یخی های دنیا را یک جا بخرم برادرم بشود .دلم می خواهد بچه باشم و چمدان ببندیم و برویم شمال . من تمام مسیر شعر بخوانم و پدر در اینه مرا نگاه کند و لبخند بزند و مادر تند و تند میوه پوست بکند و عاشقانه به پدر تعارف کند .  .دلم می خواست دوباره سطل و بیل پلاستیکیم را بردارم و کنار ساحل برروی ماسه های دریای خزر بنشینم و آنقدر بکنم تا به آب برسم .دستم را 
درماسه های خیس فرو کنم و قصز بسازم . باورم نمی شود یک زمانی برای خودم قصر می ساختم .

دلم می خواهد بچه باشم و بچه بمانم .دلم می خواست خطهای گردن زرافه یک چایی دیگر بالاتر نمی رفت .دلم دنیای خیالهای شیرین و رویاهای عجیب و غریب کودکی را می خواهد .دلم می خواست سختترین سوال زندگی این باشد که مادر را بیشتر دوست دارم یا پدرم ؟یا اینکه می خواهم چه کاره شوم ؟دلم می خواست درد ناکترین لحظه همان زمان زدن واکسن باشد .دلم می خواست دندانهای شیریم را کرم بخورم و جایش دندان نو در بیاید.

دلم دنیای کودکی و رویاهای کوچک دست یافتنی اش را می خواهد ....دلم طعم خوش  نارنگی های کودکی را می خواهد .دلم گرمای آغوش پدر را می خواهد .دلم می خواهد رویاهایم گره بخورد به داستان سیندرلا ، به شمشیر در سنگ ، به ماجراهای تن تن و میلو ، به پتسی که کشتی می ساخت ، به شنل قرمز ی، پینوکیو و سند باد به محله بهداشت ..دلم می خواهد تنها ترسم چرخ گوشت و دستهایی باشد که در آن گیر می کنند .دلم می خواهد آرزویم این باشد که معلم شوم و خدمت کنم . پزشک شوم و تمام بیماران را مداوا کنم .گاهی هم دلم بخواهد مانند رابین هود دزد در خدمت فقرا باشم ...دلم آن روزهایی را می خواهد که همیشه اولش مهم بود .اینکه اخرش چه می شود ، برایم مهم نبود .

چقدر فاصله گرفته ام از آن دنیای کودکی.....چقدر از دلم فاصله گرفته ام ....

Saturday 22 September 2012

کشک نوشته مهرماه-سکانس از من برداشت از خودتون

نمی دونم چه کوفتیه اما امیدوارم صعب العلاج یا واگیر دار نباشه اینکه خوبم ، خوبم ، خوب اما یک دفعه شارژ خالی می کنم ....می رم توی فاز "اصلا نمی دونم چه مرگمه !!!" امیدوارم آخرش به هاری ختم نشه :کف کنم و گاز بگیرم !!!
فکر کنم مال این ساخت و ساز لعنتیه ..تب واگیردار بکوب ، بریز و دوباره بساز...یه ذره کوچه شده خط مقدم جبهه ..انقدر تانک و ماشینای غول پیکر میان و می رن که علاوه بر تداعی 8 سال جنگ و تبعاتش ، سرو صداش دیوانه کننده است ...هر از چند گاهی هم یک ویبره شدیدی حس می شه ..چهار خونه در چهار جهت همزمان در حال گود برداری و خونه ای که در بین اونها گیر افتاده ...خونه ای فکسنی...داغون و از نفس افتاده ...منتظر یه اشاره کوچیکه تا بند از بندش جدا شه و بریزه ...خدا رو شکر می کنم که فقط چهار جهت هست اگه 5 جهت بود الان داشتم تو خیابون فانوس به دست دنبال آدم می گشتم .شایدم خرم رو برعکس سوار می شدم !!!

البته خیلی هم نمی تونم بندازم تقصیر عمله بنا ..این حالم رو می گم .قبلا هم پیش می اومد ولی الان فراوانیش بیشتر شده .اگه 10 سال پیش بود می گفتم هیچ کدوم اینا نیست ..جمع کن خودتو داری عاشق می شی .اون موقعها موقع عاشقی این حالت مست و ملنگی رو داشتم ولی الان قطعا می دونم همچین خبری نیست

از همه بدتر اینه که دست و دلم به نوشتن نمی ره .لابد می گی "می شه بفرمایین الان داری پس چه غلطی می کنی؟" منظورم نوشتن مقاله و کتابه ...نوشته ای که از توش نون دربیاد.اتاقمم سگ می زنه گربه می رقصه ..درهم و برهم .این یکی دیگه همش تقصیر این نکبت خراب شده ، کوچه ریخت و پاشه که ذهن من رو هم به هم ریخته بازتابش شده بی نظمیه اتاق .مامان می گه :"واسه تنبلیت بهانه نیار، آسمون ریسمون می کنی توجیه کنی تنبلیتو " .نمی دونم شاید حق با اون باشه .زاییدتم .بزرگم کرده .بیشتر می شناستم .

بذار یه نگاه به تقویم بندازم ببینم اون تیک قرمز مال چه روزیه ..اه ..نه مربوط به اونم نیست این حال گه مرغی... دلم می خواد پنجره رو باز کنم هوای پاییزی بیاد .اما قبل هوای پاییزی یه لایه خاک می شینه رو اثاثیه ..دارن می کوبن خوب .هرچی هم آقای همسایه گلوشو جر می ده آب بریزین خاک هوا نشه یه جواب فقط می شنویم :"ای آقا من 20 ساله تو کار ساخت و سازم کارمو بلتم ! یه جور خراب می کنم هیچ اتفاقی نیافته خاک هم هوا نشه "راستی دقت کردین همه یه 20 سالی تو کارشون تجربه دارن !!ولی باز آمار گند و خرابکاری انقدر زیاده 

دستم رو بذارم رو دیوار اتاقم می تونم خراش چنگک بیل مکانیکی رو حس کنم .درست دیوار به دیوار من ..هیچ وقت دقت نکرده بودم که یه دیوار فاصله بین من و اتاق همسایه بغلیه ...جالب می شد اگه یه پسر بزرگ داشت همسن سال خودم یه بار می کوبید به دیوار یعنی سلام .دوبار پشت هم یعنی ببینمت؟سه بار....بی خیال فعلا که همچین خبری نبوده ...

یکی از دوستام دکتره .نه مث من .دکتر واقعی.یعنی پزشکه .می گه اینا علائم یائسگیه !هر چی حساب می کنم حداقل یه 15-20 سالی محل دارم .بعید می دونم .ولی باید بهش فکر کنم اگه اینطور باشه باید قید مادر شدن رو بزنم کامل .البته هنوز ویارش هم به سرم نیوفتاده .اینکه بخوام مادر یه بچه بشم ولی فکر اینکه نکنه یه وقت نشه آدم رو حریص می کنه که بره سراغش...به صورت یه احتمال ممکن بیشتر روش برنامه ریز کنه 

برم ببینم می تونم از نوشتن پول در بیارم؟؟ فعلا وقت فکر کردن به این کشکیات رو ندارم ..بعدا .بعدا ..کی نمی دونم ولی بعدا 

Friday 21 September 2012

یک ساعت اضافه تر

 ساعتها را یک ساعت عقب کشیدن و من رسما یک ساعت اضافه تر دارم برای زندگی کردن . برای انجام کارایی که دلم می خواد...مث  یک تکه کیک شکلاتی بیشتر، یا یک قاچ  هندونه تگری شتری بیشتر ، ناخواسته و نطلبیده .. با این یک ساعت چه کار کنم 60 دقیقه ...10 دقیقه اش را می تونم به آهنگ مورد علاقه ام گوش کنم .اون هم دوبار...یکبارش را اول گوش می کنم بار دومش رو چند دقیقه بعد...می تونم زنگ بزنم به یه دوست و ده دقیقه اش رو با اون حرف بزنم ...اوه ...نه ساعت 11 شبه ...می تونم بشینم پای کامپیوتر و ببینم چراغ کی روشنه ...باهاش گپ بزنم ...می تونم یه چایی بیشتر از شبای دیگه بخورم ... می تونم چند خط بیشتر بنویسم اصلا 10 دقیقه نه نه 6 دقیقه اش رو می ذارم واسه نوشتن ...می تونم اتاقم رو سر فرصت تمیز کنم ...دو دقیقه اش رو می ذارم واسه جمع کردن اتاق!!! خوب بدم میاد از این کار 2 دقیقه هم زیاده ..دلم نمی خواد با انجام کارایی که دوست ندارم خرابش کنم ....
هفت دقیقه هم باشه واسه آسمون برم ستاره ها رو دید بزنم !!

می تونم امشب یه ساعت زودتر بخوابم ...آره این فکر بدی نیست ...یک ساعت اضافه تر دارم واسه کاری نکردن ...زل بزنم به سقف و فکر کنم که سال گذشته چه کارا کردم ...یا اینکه چه کارا دوست دارم بکنم ...یک ساعت بی خیال دنیا شم ...کاش می شد یه قوطی برداشت و این یه ساعت رو ریخت توش واسه مبادا ...واسه یه جاهایی که وقت کم میاری و یک ساعت برات کلی ارزش داره ...مث امتحان ...وقتی وقت کم میاری...یا موقع خداحافظی از کسی که دل کندن ازش برات سخته ...اون وقت وقتی جفتی با بغض همو نگاه می کردیم و اون ساعتش رو نگاه می کرد و می گفت :دیگه وقت رفتنه !!با هیجان قوطی رو در می آوردم و می گفتم :نـــــــــــــــــــــــــــــه ! هنوز یه ساعت داریم ...

آخ چقدر خوب بود نه ؟؟ چقدر کار می شه با یک ساعت اضافه کرد ..از این وقت اضافه کاذب زندگی..مهم نیست که از فردا صبحم یه ساعت کم می شه ...مهم اینه که من الا ن یک ساعت اضافه دارم ...می تونم بار دومی که موسیقی مورد علاقه ام رو گوش می دم باهاش بخونم ...هم خوندم هم گوش کردم تازه در وقتم صرفه جویی کردم ...راستی خوبه که این وقت اضافه تو شبه ...

پاشم ..برم ...فقط یک ساعت دارم و کلی کار....

Tuesday 11 September 2012

تخریب اعصاب عمومی


گوساله انگار در ماراتن سقف زنی شرکت کرده !!فرت و فورت ، تند و تند سقف اول رو با تف مالی ساخت ...حالا یه هفته است مته داده دسته کارگرا که سقف رو خراب کنن؟؟؟؟چرا؟چون سرش به تهش پنالتی می زده یه3 متر ناقابل تو نقشه اشتباه کرده ...نه !الان تو حق نداری بگی :"به تو چه ! خودش ضرر می کنه " چون اونی که ضرر می کنه اعصاب منه ....از 8 صبح تا 8 شب قار قار ممتد ...انگار یه دکتر دندون پزشک مته به دست ، تا ته عمق وجودت  داره دندونات رو می تراشه ...
این همه بی دقتی ، این همه عجله ، این همه دوباره کاری، هزینه زیاد و از همه مهمتر "تخریب اعصاب عمومی" رو نه می تونم توجیه کنم ، نه هضم و نه حتی دفع !!
ا
از این مته کاریها زیاد می شه دید ...نمونه واضح دیگه اش روش نوین بچه داریه که تومنی سنار با متدی که ما بزرگ شدیم توفیر داره ...بهش می گن"بچه سالاری".عامیانه اش یعنی بذار بچه هر غلطی خواست بکنه والا تربیتش خدشه دار می شه ...
نشستی تو رستوران .داری خدا تومن پول غذا می دی.می خوای اعصاب کش اومده ات رو یه صفایی بهش بدی.میز بغلت یه زوجن که یه بچه گوگولی دارن .به بچه نگاه می کنی.قند ته دلت آب می شه .داری فکر می کنی اگه منم بچه داشتم الان اینجا بود و از این فانتزیها که یهو بچه -با دلیل یا بی دلیل - شروع می کنه به جیغ زدن و هوار کردن و گاهی هم قاشق چنگالی پرت می کنه ...

همه جور اتفاق می افته  الی  حرکتی مبنی بر ساکت کردن بچه . انگار پدر مادر محمد رضا کوچولوی شجریان هستن که داره اولین کنسرتشو واسشون اجرا می کنه .دلت می خواد سرت رو بکوبی به دیوار(من اگه رستوران بزنم قطعا دور همه میزها دیوار می کشم که ملت اگه خواستن سرشونو بکوبن بهش) غذات رو خورده نخورده تموم می کنی و می پری بیرون .....

و این اعصاب عمومی به کرات  مورد تجاوز غیر قرار می گیره و این داستان ادامه داره ....

Saturday 8 September 2012

میازار سوسکی که گه می خورد ...

نشسته بودم روی مستراح فرنگی و داشتم فکر می کردم !( به نظر من یکی از دنج ترین مکان ها برای تفکر مثبت و منفی و تصمیم گیریهای اساسی همینجاست .(که ناگهان عبور سیاهی کوچیکی رشته افکارم رو پاره کرد. یک سوسک ریز. البته سوسک بودنش به ریز بودنش می چربید. چرا که یکی از بزرگترین فوبیاهای من در زندگی همین رویارویی با موجود کریه و مشمئز کننده ای به نام سوسکه .خواستم مطابق معمول جیغ بزنم و بپرم بیرون اما یاد  این جمله که خودم همیشه واسه همه نسخه می پیچم افتادم که:"بهترین روش مقابله با ترس مواجه شدن با عامل ترسه" ...
سوسک کوچولو شاخک تکون دهان داشت همون دور و بر می پلکید و من چاره ای جز تصمیم گیری نداشتم . می تونستم پامو بذارم روش...یا حتی یه تف کوچیک هم روش می نداختم حتما غرق می شد ...اما یه راه دیگه رو انتخاب کردم."پیف پاف"رو برداشتم و سوسک رو نشونه گرفتم با همون فـــــــــِس اول ، سوسک غش کرد و شروع کرد به دست و پا زدن ولی مث اینکه تمام ترسهای  فروخفته و نهفته این سالها یک دفعه شکفت و این انگشت اشاره من از سر حشره کش کنار نرفت و با تمام وجود حشره کش رو روش اسپری می کردم.دیگه حیوون بخت برگشته چندش ، دست و پا هم نمی زد ولی من همچنان داشتم سوژه رو هدف می گرفتم .....

حس آتیلا رو داشتم بالا سر هکتور .مثل یه جنگجوی قدرتمند...که دشمن دیرینه اش رو  کشته باشه که یک دفعه نفسم بند اومد....حشره کش از دستم افتاد ..سرفه می کردم و بعد گلاب به روتون بالا آوردم و پخش کف حموم شدم !!!

پرستاری که داشت سِرم وصل می کرد پرسید :بهتری؟ با سر اشاره کردم که :بله!!دکتر بالاسرم در حالیه داشت از خنده غش و ضعف می کرد می گفت :تا حالا مسمومیت با پیف پاف ندیده بودیم !!!فکر کن اگه می مردی می گفتن جوان ناکام مرگ در اثر ...(استشمام پیف پاف!!!!(هر هر هر) بعد رو کرد به پرستار:بهش اکسیژن هم وصل کنین ...

..............
نکات اخلاقی:
اولا هر کی گفت مواجه با ترس غلبه به ترسه شکر خورد 
دوما در فضای بسته پیف پاف نزنین ...
سوما من که هنوز مث سگ از سوسک می ترسم و فوبیا به جای خودش باقیه ...ترس از پیف پاف هم بهش اضافه شد ولی این سوسک ننه مرده ترس نداره گه می خوره به آدما کاری نداره ...

Tuesday 31 July 2012

تابستانه

اگر قرار باشد فصلها را به ترتیب علاقه ام به صف بکشم ، قطعا تابستان ته چین می شود . آن انتها . از کودکی میانه خوبی با  گرما نداشتم . تحملش برایم سخت  بوده است . اما جالب آن  که بهترین خاطراتم تابستان پیچ شده  . کوچک که بودم ، صبحهای تابستان ، پدر بزرگ حیاط را آب و جارو می کرد .بیدار که می شدم نقطه دلخواه ام در حیاط که زیر درخت انجیر تنومند پر شاخ و برگ بود را نشانه می رفتم و روی زمین نمناک دراز می کشیدم و گونه ام را با سرمای موزاییک  آشنا می کردم و با   تمام وجود زندگی را که بوی خاک نمناک  می داد نفس می کشیدم . مادر بزرگ لبخند به لب لقمه ای نان و پنیر و گردو به دستم می   داد.با ریتم  صدای تلق و تلوق هم زدن استکان کمر باریک چای  سرم را تکان می دادم و چای شیرین را ازدستش می گرفتم و لقمه نیمه جویده در دهانم را با نیمی از چای فرو می دادم .
پدر بزرگ با علاقه و سلیقه  خاصی حیاط را گل کاری کرده بود . بوی عطر گل یاس دیوانه ات می کرد. بعد از صرف صبحانه سر پایی ، مادر بزرگ سبد حصیری کوچکی در دست می گرفت و گلهای یاس را پس از چیدن درون آن می ریخت . من هم گلهایی که از شاخه جدا شده و روی زمین ریخته بودند را تند تند جمع می کردم و به سبد می افزودم  . پدر بزرگ قالیچه کوچکم را زیر سایه درخت پهن  می کرد و مادر بزرگ سوزن نخ شده ای را به دستم می داد و من یاسها را یک به یک به نخ می کشیدم  چندین گردن آویز می ساختم که یکی را خودم می آویختم .دیگری متعلق به جانماز مادر بزرگ بود و آن یکی برای آویختن به آینه میز آرایش مادر.
تکه های پازل مورد علاقه ام را روی قالیچه پخش می کردم و سعی می کردم آنها را سریع کنار هم چفت کنم .پدر بزرگ آرام نگاهم می کرد و هر بار که نگاهمان بهم گره می خورد به نشانه تایید وتشویق سرش را تکان می داد .آن سالها لاک پشت کوچکی داشتم که حیوان زبان بسته ی خانه به دوش،  در آن گرما به سختی کل اثاثیه اش را با خود از این ور حیاط به آن ور می کشید . دانه های درشت انجیر سیاه که می رسیدند ، خودشان را از شاخه ها جدا می کردند و هر چند گاهی صدای برخوردشان به زمین و ترکیدنشان ، حواس من را پرت و نظر لاکپشت را به خودش جلب می کرد . 
با ولع انجیرها را در میان فک بی دندانش له می کرد و می بلعیدشان .حیوان زبان بسته ، میانه ای با تجربه و پند آموزی نداشت . هر روز بعد از خوردن انجیرها، دل و روده اش چنان به کار می افتاد که نای کشیدن لاکش را هم نداشت هر قدمی که پیش می رفت ، محتوای دل و روده اش روی کف حیاط جا می گذاشت !!!
این روزها دلم هوای تابستانهای آن روزها را دارد . مخصوصا روزهایی که ناهار آب دوغ خیار داشتیم . دانه های کشمش و یخ و نعنای شناور روی آب ، گردوی ته نشین شده و تکه های نان 
بزم عصرانه هندوانه خوران و چای و شیرینی کشمشی.خنده های از ته دل بی دلیل و بی دریغ .خانواده ای که شبهای تابستان ، خاطراتشان را یک کیسه می کردند و می گفتند و می خندیدند.
تابستان را دوست دارم .به خاطر گرمای ارتباطاتش .لذت با هم بودن . تابستان را دوست دارم به خاطر طعم خوش آب دوغ خیارش.تابستان را دوست دارم به خاطر خاطرات کودیکش........

Wednesday 20 June 2012

از ازل تا بعد (قسمت دوم )

....راستش خیلی دلیل داشتم ...البته اگه بخوام دقیق بگم دقیقا 1001 دلیل!!یکیش اینکه دوران بچگیم رو صرفه نظر از حاشیه هایی که داشتم (البته این نظر دیگرونه)خیلی دوست دارم . سرخوش ، پر هیجان ، پر درد سر ، بی نظیر ، وان آو دِ کایند،،،(الان یهو جو گیر شدم !!!) و سرشار از معصومیت .حالا می خواد این معصومیت از نوع حیوانیش باشه!!! ....اصلا همینی که بودم . یه نموره شیطنت که به جایی بر نمی خوره .می خوره ؟؟؟فقط نگو آره که با پشت دست می زنم تو دهنت !!!!حالا من هی هیچی نمی گم تو هم رو تو زیاد نکن .نیست حالا خودت بچگیات سه تا جایزه صلح نوبل گرفته بودی ؟؟؟
خلاصه یاد آوری خاطرات مربوط به اون دوره ، شور خاصی بهم می ده .جالبه که چه باور کنید چه نه زیر پنج سال رو بسیار بهتر از سالهای بعدیش به خاطر می آرم .چرا نمی دونم .
خیلی کوچیک بودم فکر کنم حدود 3 سال که با یکی از اسطوره های  تاریخ کشورم آشنا شدم . رستم . یادمه یک بار در حال انجام فعالیت مورد علاقه ام یعنی پوشیدن کفش پاشنه بلند عمه و بالا پایین رفتن از پله ها بودم که   یک دفعه چند تا پله رو در یک لحظه طی طریق کردم و با مغز افتادم پایین !!!پدر بزرگ که اون روز در غیاب مادر و پدر وظیفه نگهداری من رو داشت فریاد می کشید:" آخه ویلان مونده !!!کفش رستم بپوشی!!!این چیه پات کردی؟؟؟می میری...اگه هم نمیری انقدر سرت می خوره به زمین که خنگ می شی..."..من که تقریبا  از فرط درد نفسم بالا نمی اومد و یک گریه لایتی رو داشتم سر می دادم ، چنان این جمله ها به عمق وجودم ته نشین شد که بعد سالها هنوز تک تک کلمه هاشو حفظم....البته نا گفته نماند که بعد از سر حال اومدن به شدت تقاضای پوشیدن کفش رستم رو داشتم . هرچند که بعد این همه سال و کلی تجزیه تحلیل هنوز معنی این جمله پدر بزرگ خدا بیامرز 
رو نفهمیدم!!!!یادم باشه در دیدار مجدد بعد از 120 سال البته در سرای باقی ازش سوال کنم....

Tuesday 19 June 2012

از ازل تا بعد(قسمت اول)

می دونی ماجرای من از کجا شروع شد؟خوب معلومه از وقتی که به دنیا اومدم . شاید بگی اوهوک ماجرات بر می گرده به قبلش یه چشمکم حواله ام کنی اما بد نیست بدونی که من مال نسلی هستم  که بچه ها رو خدا می داد اونم از طریق بقچه پیچ کردن و دادن دهن یه لک لک که رندوم پرتمون کنه در خونه زن و شوهرایی که از خدا بچه خواستن !! آره داداش! ما از اوناش نیستیم .دوران بچگیم رو خیلی دوست داشتم و دارم . تعریف عوام در یک کلمه از من واژه ثقیل و پر مفهوم "گه"بود!!!شنیدی می گن بچهه از اون گهاس؟؟؟منم از اوناش بودم .نوزاد که بودم دایم مریض بودم .یک بند عر می زدم . از هر واکسنی که بهم می زدن همون مریضی رو تمام و کمال می گرفتم .خواب نداشتم .خوراک هم همینطور ولی شگفت انگیز اینکه شکمم گویا خوب کار می کرده .گویا طنین بادهای معده من زبان زد خاص و عام بوده .روایته که یک بار بغل مادر بزرگم یه بادی ول می کنم انقدر صداش زیاد بوده که همه زل می زنن به مادر بزرگ بیچاره ام.!!!چون اولین (و در نهایت آخرین) تجربه بچه داری  مادر و نوه داری مادر بزرگم بوده گویا حرکات نوظهور هم از خودم زیاد نشون می دادم . مثلا قبل راه افتادن دویدم!!! آره والا جدی می گم . گویا یک بار به زحمت ایستادم و بعد به یک سمت خم شدم و کج کج شروع کردم به دویدن بعد هم خوردم به دیوار و همونجا پخش زمین شدم . طفلی خانواده کلی زحمت کشیدن تا من راه افتادن عادی رو یاد گرفتم البته تا قبل از رسیدن به این مقصود دور خونه رو پشتی می چیدن (اونایی که مال نسل ما نیستن پشتی یه چیزی تو مایه های بالش اما بزرگتر بود اما کوچکتر از تشک!!!)زود به حرف افتادم و از این قابلیت و تواناییم گویا خیلی استفاده می کردم . عین رادیو که روی یک فرکانس ثابت تنظیم شده باشه یک بند صدام شنیده می شده .بدون نویز بدون قطعی!!!سعی می کردم کمتر از جملات خبری استفاده کنم . تخصصم در جملات سوالی اون هم از نوع بی ربط بود.:
*چرا عروسی مامان بابام دعوت نبودم؟
*چرا توی شکم مامانم درس نخوندم دیپلم بگیرم بعد بیام بیرون؟
چرا توی شکم مامانم غیر من یه داداش نبوده ؟
چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم ؟
چرا حیوونا حرف نمی زنن؟
چرا ما اتوبوس نداریم؟
پس چرا اونا اتوبوس دارن؟
کیا اتوبوس دارن ؟
........
اخلاق حسنه و شیرین زبونیام و سوالات دل نشینم باعث شد که از همون کودکی عنصر دوست داشتنی محسوب بشم .فقط نمی دونم چرا هر وقت مادرم از کسی می خواست من رو برای یک ساعت نگه داره همه دلپیچه می گرفتن و تا مرز سرطان پیش می رفتن و قسمت نمی شد از من نگهداری کنن!.
بزرگتر که شدم همچنان این علامت سوال بالای سرم رژه می رفت .اما دغدغه هام جدی تر شده بود . عمده مشکلم این بود که بدونم پدر مادر واقعیم کیا هستن . آخ که چقدر دلم می خواد از همینجا چند تا فحش کشدار نثار صدا و سیما کنم . هرچی شخصیت بد بخت ، یتیم  مادر پدر گم کرده ، بی خانمان ، مفلس ، پیزوری ، داغون ، رند ، کلک و...بود رو یک جا توی یک ساعت در قالب کارتون می داد به خوردمون . منم که مستعد دایم در حال همزاد پنداری بودم .البته با احتساب نیم ساعت قبل شروع برنامه کودک که اختصاص داشت به نشون دادن عکس گمشده ها و نیم ساعت بعد برنامه کودک که بچه هایی که دستشون توی چرخ گوشت گیر کرده بود یا آب جوش ریخته بود روشون و کلا دفرمه شده بودن 
دیگه فحش هم جواب نمی ده ... !
......
حالا چی شده افتادم به یاد بچگیامو دارم خاطراتم رو شخم می زنم ؟می خوای بدونی؟
والا راستش........
ادامه دارد

Monday 18 June 2012

رد پا



"نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردنم ناخن هایم را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیارهایی برزمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جابگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیکر نیستم. اما من نمی خواهم نباشم. نمی خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیشتر آدم ها که می آیند و می روندو هیچ غلطی نمی کنند، در تاریخ بی خاصیت باشم. نمی خواهم عضو خنثای بشریت باشم."
بخشی از کتاب "روی ماه خدا را ببوس"نوشته مصطفی مستور



  این روزها دغدغه خیلی ها  هست .ماندن . اثر گذار بودن .غلطی کردن .  رسالتی که انجام نشده باقیمانده . زندگی که تمام می شود . درست جایی که نقطه پایان قرار می گیرد ، خطی به درازای طول زندگی ، بودنت را محو می کند .نامی که پاک می شود . بودنی میرا . ....


Sunday 17 June 2012

تولدی دیگر

سوهان را در دست می گیرد و می پرسد:"گِرد می خواهی یا صاف؟" می گویم :"صاف" می پرسد:"فرنچ؟" سرم را به علامت تایید تکان می دهم . آرام و شمرده با لبخندی برلب  که به نظر تصنعی می اید حرف می زند:
"صفحه ناخنت چقدر کشیده است .انگشتای بلندی داری.هنرمندی؟ساز می زنی؟"
"اوهوم.ویولن زنم !"
با هیجان می گوید:" حدس می زدم .من آدمها رو از روی دستاشون می شناسم . دست آدما مث چشمشونه .دروغ نمی گه .انگشتا ، ناخنا ، حتی خطای کف دست .فالگیرایی که از کف دست تمام گذشته و آینده آدم رو می گن .یه خانمی بود که فال می گرفت وتو پارک می شست . یه چیزایی از زندگیت می کشید بیرون که مو به تنت صاف می شد .ازروی کف دست یه خانمه آدرس زنی که شوهرش باهاش رابطه داشت رو بهش گفته بود .باورت می شه ؟"
سرش رواز روی دستم بلندمی کند و به چشمانم خیره می شود. می خواهم جوابش را بدهم که تلفنم زنگ می خورد .با دستی که آزاد :است به علامت مکث اشاره می کنم و جواب می دهم: .
 "سلام عزیزم...(مکث)چطوری؟...(مکث)وااای مرسی قربونت برم که به فکرم بودی...(مکث)الو...(مکث)آرایشگاهم عزیزم...(مکث)صدات قطع و وصل می شه (مکث)...باشه .حتما .اومدم بیرون باهات تماس می گیرم ...الو...(مکث)آره .گفتم روز تولدم 
خودم رو خجالت بدم (لبخندو مکث)بازم ممنون .سلام برسون . فعلا ....
دستم را به چشمش نزدیک می کند."خوبه به نظرم همه یه اندازه ان .ببین خوبه؟راستی تولدته ؟تولذت مبارک"
دستم را از دستش جدا می کنم و نگاه سرسری به ناخنها می اندازم ."خوبه .مرسی هم بابت ناخن هم بابت تبریک تولد "
"خواهش می کنم . هنوز مونده بابا . البته دستت از اون دستاییه که خستگی آدم رو از تنش بیرون می کنه . معلومه خیلی هم اهل کار خونه نیستی یا دستات رو خوب نگه می داری...." این جمله آخر را با چشمکی ادا می کند . می خندم .حوصله جواب دادن ندارم.فکرم جایی گره خورده است .جایی در آن دور دستها. دوردستهایی که از انتهای گذشته تا انتهای آینده کشیده شده است .دست دیگر را از کاسه آب خارج می کند .  با حوصله گوشه های ناخن را می گیرد و سوهان می کشد .سرش پایین است . می توانم حدس بزنم که افکار مبهم و در همی در سرش رژه می روند . کارش را تازه در این آرایشگاه شروع کرده است . شاید به این فکر می کند که هر طور شده باید تاثیر خوبی بر مشتری داشته باشد . دارد تلاش می کند جلب مشتری کند. یک جور بازاریابی.انگشتر دست چپش می گوید ازدواج کرده است .انگار که رشته افکارش پاره شده باشد سرش را یک دفعه بالا می آورد "پس خردادی هستی؟!شوهر من هم خردادیه .آدمهای خوبی هستین .البته بعضی جاها نوشته چند شخصیتین خردادیا .اما در کل آدمهای خوبی هستین . مهربونین . شوهر من که اینطوریه" معذب بودن را می توان از لحن کلامش حس کرد . کلمه ها را با دقت کنار هم می چیند . مبادا من را برنجاند و مشتریش را از دست بدهد. با لبخندی می گویم:"انقدر ها هم خوب نیستیم . حد وسط نداریم .بین دو بی نهایت حرکت می کنیم . بعضی وقتها از این ور بوم می افتیم بعضی وقتها از اون ور..."می خندند:"آره ! وای شوهر منم اینطوریه وقتی خوبه خیلی خوبه وقتی عصبانی می شه چشمت روز بد نبینه ...ببین دوست داری این یکی رو هم . سعی کردم ناخنها رو همون قدر نگه دارم خیلی کوتاه نکنم حیفه .فقط ببین اگه مانع ساززدنت نمی شه همین قدر نگه دارم یا نه کوتاهترش کنم ."...ناخنها را باهم مقایسه می کنم .کاش می شد به همین راحتی از خطوط دست داستان یک زندگی را خواند . تا انتها .نمی دانم واقعا دلم می خواهد بدانم چه می شود یا نه .خیلی مطمئن نیستم . هیجان ندانستن را بیشتر دوست دارم ..اما واقعا اگر خطوط یک دست یا ماه تولد می توانست بیوگرافیت را بریزد روی میز اوضاع دنیا چگونه بود؟تلاشها ، شادیها ، غمها ، مرگها ، تولدها و خاطرها تکلیفشان چه 
"می شد ؟
"هان؟" دو عدد لاک در دستش گرفته و به من اشاره می کنم. نگاهش می کنم . "ببخشید چی؟"می گوید:"پرسیدم کدوم رنگ رو بیشتر دوست داری؟"کمی نگاه می کنم و چپی را نشان می دهم .راستی را زمین می گذارد . باز صدایش هیجان دارد ."خودمم این رنگ رو بیشتر دوست دارم ...شیکه .یعنی شیکتره " با دقت ناخنها را لاک می زند. دلم می خواهد از او بپرسم آیا از کارش راضی هست ؟از زندگیش؟آیا این زندگی همانی بوده که همیشه آرزو داشته است یا نه؟اینکه نانش در دستانی کسی دیگر باشد .ناخنهایش را نگاه می کنم . نامرتبند .شاید راست می گوید دستها صحبت می کنند . شاید دستهایش می گویند کارش را دوست ندارد و حتی رغبت نمی کند ناخنهای خودش را مرتب کند .  شاید به خاطر نوع کارش نمی دانم .دلم می خواهد بدانم این شوهر خردادی که عصبانیتش را دوست ندارد همان مرد سوار بر اسب سفید رویاهایش است ؟بچه دارد ؟دوست دارم بدانم چند سالش است ؟دوباره به دستانش نگاه می کنم . چیز خاصی دستگیرم نمی شود .صدای زنگ موبایل افکارم را بهم می ریزد .دوست دیگریست که تولدم را تبریک می گوید .
آرنجهایش را روی میز می گذارد و کمی به سمت جلو خم می شود :"خوش به حالت چقدر دوستات دوست دارن ."
موبایل را به سختی برروی میز می گذارم .می ترسم لاکهای خیس خراب شوند ."اوهوم.دوستم دارن "باز فکرم پرواز می کند .کاش می شد دست دوستت را که می گیری بفهمی دوستت دارد یا نه ؟یا حداقل دوستی با تو راضیش می کند یا نه ؟در همان احوال پرسی اول . همان دستی که به نشانه دوستی فشرده می شود .تقریبا به آخرین انگشت نزدیک شده . به آرامی می گویم :"من ویولن نمی زنم . شوخی کردم . فکر کردم ماجرای ویولن زن رو می دونی . به شوخی گفتم."با تعجب نگاهم می کند. کمی هم اخم می کند.می گویم:"ماجرای همون دزدی که نصفه شب داشته با سوهان قفل کرکره یه مغازه رو می بریده یکی بهش می رسه می گه چیکار می کنی؟می گه دارم ویولن می زنم . طرف می پرسه پس چرا صداش در نمیاد می گه صداش فردا در میاد ..."چیزی نمی گوید . لبخند محوی می زند . حس می کنم از شوخیم اصلا خوشش نیامده . به صندلی تکیه می دهد و در حالی که در لاکها را می بندد می گوید:"ببین خوبه .مشکلی نیست ؟اگه هست بگو .والاتموم شد ."از جایم بلند می شوم . دستم را به سمتش دراز می کنم . دستم را می گیرد .دستان خشنی دارد که در اثر کار کردن با با مواد مخصوص کمی هم زبر شده اند .
داخل صندلی ماشین فرو می روم و دستهایم راروی فرمان می گذارم . استارت می زنم . ساعت ماشین 11:30 دقیقه را نشان می دهد و من دقیقا سالها پیش در چنین روزی و در همین ساعت آغاز شدم .به دستانم نگاه می کنم . دستانی که در تمام این سالها بخش مهمی از بودنم را مدیونشانم . دستانی که براییم نوشتند، عاشقی را حس کردند ، شرم دیدگانم را پشتشان پنهان کردم ، با آنها جنگیدم واز همه مهمتر با آنها حرف زدم درست آن هنگام که صدایم در گلویم مرده بود....می روم و همچنان فکر می کنم اگر خطهای دست ،دستنوشته تقدیر را می نمود  چه ها که نمی شد....

Friday 8 June 2012

مستر تی بوی!

سالها پیش که توی یک شرکت کار می کردم یه آبدارچی داشتیم که مصداق کامل سوهان روح بود .دریغ از یک ذره نظافت ، ظرافت ؛ نظم و یا هر چیز دیگه ای که مختص شغل شریف چای رسانیه .از قضا از من هم خیلی بدش می اومد . کمی هم تقصیر خودم بود .زیادی بهش گیر می دادم . گیر که نه اولش تذکر بود . مثلا هر وقت برای من چای می آورد یه تار سیبیل شازده هم  توی لیوان داشت شنا می کرد بعد از کلی تذکر دادن که مطمئنم درست دم در اتاق سیبیلش رو می کند و می نداخت توی لیوان به این نتیجه رسیدم خودم برای خودم چای بریزم . یک پار که رفتم توی آشپزخونه دیدم از سماور صداهای تلق تولوق عجیبی می یاد درش رو که برداشتم از دیدن اون صحنه داشتم سکته می کردم . دو تا تخم مرغ انداخته بود تو آب سماور که همزمان آب پز شن !!!این کاررو گویا با تن ماهی هم کرده بود !!!بماند که چه داد و هواری کردم من اون روز و بعد از کلی صحبت کردن اخمهاشو کرد تو همو گفت :"خانم مهندس! من که می دونم شما می خوای من از اینجا برم و کار منو ازم بگیری..ولی نکن این کارو من رو از نون خوردن ننداز!!!!!"تصور کنین که فکر می کرد من می خوام جاشو بگیرم . با همون تی هم که توالت رو می شست اتاق من رو تی می کشید ....یک بار هم توی سالاد الویه مدیر عامل شرکت آب ریخت و گرمش کرد!!!!وای که چقدر قیافه مدیر عاملمون بعد از دیدن ظرف غذاش دیدنی بود . البته بگم همین شازده باعث شد که آوردن غذا از خونه منتفی شه واز اون به بعد شرکت خودش غذا می داد...خیلی ها هم خودشون دیگه برای خودشون چای می ریختن . شاید بپرسین چرا دوستمون با این همه شیرین کاری اخراج نمی شد . خوب بذارید پای دل رحمی جناب رییس که دلش نمی اومد ایشون رو از کار بر کنار کنه . خلاصه دوستمون چون هرروز کارش کمتر و کمتر می شد وقت مطالعه پیدا می کرد. تا اینکه یگ بار یه مهمون از آلمان داشتیم . به محض وارد شدن شازده مورد نظر پرید دم در و در کمال نا باوری با انگلیسی تقریبا سلیس طرف رو دعوت کرد بیاد تو !!!!!فک همه به زمین رسیده بود . ...و بدین ترتیب مستر تی بوی مذکور با استفاده بهینه از زمان حفظ شده از کارهای نکرده  مدارج ترقی رو یکی پس از دیگری طی کرد و فکر کنم بعد گرفتن لیسانس الان داره واسه فوق لیسانس اقدام می کنه .....این داستان رو گفتم واسه اونایی که می گن ایران سرزمین فرصتها نیست !!!دیدین هست ؟؟؟؟!!!

Wednesday 6 June 2012

مرکبات ترکیبی

کلا از بین میوه ها مرکبات را بیشتر دوست دارم .از نارنگی گرفته تا نارنج و پرتقال و لیمو چه از نوع  ترش و  چه شیرینش ....ترشش که کنار کباب نباشد دچار کمبود می شوم . کمبود عاطفی...یک جای  زندگیم می لنگد .کباب و لیمو ترش ، گپ دو نفره دارد و دل ضعفه پس از ترشی لیمو، چای می طلبد و کمی نبات !چای را سر می کشم و  طعم گس زندگی را مز مزه می کنم و فکر می ...کنم  پرتقال تو سرخ دل خون دارد و طعم عسل ..بر عکس  لیمو شیرین که روی شیرین نشان می دهد و چه زود تا ته قلبش تلخ می
شود..عجیب است نه ؟ ..کار خدا را می گویم .

از بین میوه ها مرکبات را بیشتر دوست دارم . نه به خاطر آنکه درس زندگی می دهند و خاصیت دارند . نه .سلیقه ام این است .عاشق نارنگی هستم . چون راحت پوست کنده می شود و می توانی راحت نصفش کنی..به یک اشاره ..آن وقت دستت را دراز می کنی به نشانه تعارف ...آخ چقدر مزه می دهد که دستت را رد نکند.اگر هم رد کرد  چندان مهم نیست دستانت را بو می کنی و شامه ات را عادت می دهی به رایحه  رد شدن ...به طرد شدن ....شاید هم به جور دیگر فکر کردن  که شاید طفلی بر خلاف تو مرکبات را دوست ندارد."اختلاف سلیقه" شاید هم از صبح که از خانه بیرون آمده دل درد داشته ...تو چه می دانی؟؟عجیب است نه ؟؟؟این قضاوت سریع را می گویم ...

تا حالا بالنگ خوردی؟پوست کندنش پروسه ایست ...کلی جان می کنی آخرش همان طعم لیمو ترش خودمان را می دهد تازه کمی بی  طعمتر...زیادی هیکل گنده کرده اما طعم و مزه اش تقلبیست .از خودش هیچ چیز ندارد .آخرش هم همین پوست کلفتش می شود مربا     عجیب است نه ؟حدس می زدم که این یک مورد برات عجیب نباشد حق داری . برای من هم عجیب نبود . پرسیدم که ببینم چقدر
اختلاف سلیقه داریم   ؟؟!!!!..؟ ..

بدم نمی اید ترکیبی از این مرکبات را با هم امتحان کنم ...اصلا شاید می باید ترکیبشان کرد برای همین هم است که بهشان می گویند "مرکبات"...هوم؟


Friday 1 June 2012

چت واژه

می نویسی:
 دلم برایت تنگ شده. چطوری دوست قدیمی؟ این فاصله ها چیزی از دوستیمان کم نکرده ...آخ نمی دانی چقدر دلم هوایت را کرده .هوای تو ! بنیشینیم با هم گپی بزنیم . مثل ایام قدیم . من کیکی بخرم تو چای دم کنی... غیبت کنیم برای هم لطیفه بگوییم . از آرزوهایمان که محقق شد بگوییم . از آنچه از دست رفت از آنچه به دست آمد . از هوا از زمین ....
 تو می نویسی تمام حست را و آنچه می شنوی تنها صدای تکراریست :  تلق تلق تلق تلوق!!!...ضرب آهنگ انگشتان برروی دکمه های کیبورد... شاید اینطور بهتر باشد . واژه ها  نمی لرزند . چت واژه ها با بغض ناشی از دلتنگی نمی لرزند!!!!.

ترسهای کهنه - زخمهای نو

برای رسیدن به بالای گنبد کلیسای واتیکان می باید  بعد از پیاده شدن از اسانسور مسیری رو با پله طی می کردم. پله ها رو تند تند می دویدم تا زودتر به نوک گنبد برسم . پشت سرم خانم و آقای پیری بودن که به سختی پله ها  بالا می اومدن . همیشه این نامیرا بودن شور زندگی در میان این مردم برام جالب بوده ...به سمت گنبد که نزدیکتر می شدم پلکان باریک و باریک تر می شد . تا جاییکه پهنای پلکان تنها به اندازه عبور یک نفر شد . مسیر انقدر باریک بود که رد پا ها در یک مکان ثابت قرار می گرفت . پله های سنگی در اثر رفت وآمد تنها در یک نقطه ساییده شده بودن . احساس کردم نفس کشیدن برام داره سخت می شه . پاهام می لرزید . خواستم بر گردم اما مسیر باریک و دو نفری که پشت من حرکت می کردن اجازه این کارو ندادن . سر گیجه و تهوع . چشمانم سیاهی می رفت . دستام رو به دیوار تکیه دادم .می لرزیدم . صدایی از پشت سر گفت :چیزی شده ؟کمک می خوای؟ خانم و آقای پیر به من رسیده بودن . دهانم خشک شده بود . زبونم رو به سختی از سقف دهانم جدا کردم و گفتم :من ترس از فضای بسته دارم .....
با کمک آن دو نفر خودم رو به بالای گنبد رسوندم . نمی دونم چند وقتی یک گوشه نشسته بودم .سرم رو میون دستام پنهان کرده بودم          . مسافری بودم که در زمان سفر می کرد . به سالهای دور. به سالهای کودکی....سالهایی  با موزیک متن تکراری با واژه های تکراری تر :وضعیت قرمز ...وضعیت سفید....آژیر گوش خراش و بعد هم "پناه گاه " ....جایی تاریک و خفه که می تونست زیر زمین خونه ، زیر پله و یا پناه گاه تاریک و نمور مدرسه باشه ..جیغ می زدیم و می دویدیم و هر کس یک گوشه ای جا گیر می شد . چقدر حس بدی داشتم . دوست داشتم زیرآوار بمیرم اما حس خفقان پناهگاه رو تجربه نکنم .
خانم و آقای پیر بعد از اینکه مطمئن شدن بهترم به سمت پایین حرکت کردن .کمی اب نوشیدم . هنوز پاهام سست بود . به سختی برخاستم .منظره زیر پا ارزش بالاآمدن رو داشت .چشمام رو می بندم . می خوام این منظره زیبا رو در خاطرم ثبت کنم . ...
صدای انفجار ؛ موشکهایی که ردشون رو به وضوح توی آسمون می شد دید . پدر که من رو هراسون و سراسیمه بغل می کرد  و به سمت زیر زمین می دویید...چشمانم را باز می کنم . سالهاست جنگ تموم شده ...اما ترس کهنه اش هرروز زخمهای تازه ای به دل من می زنه . اینجا .این سوی دنیا . در بلندترین نقطه رم . در واگنهای شلوغ متروی وطنی ، اسانسورهای کوچک و هر فضای بسته باریکی که من رو به یاد پناه گاه بیاره ....
ترسهای کهنه ...زخمهای نو  و نسل من ......

Thursday 31 May 2012

دلبرانه



این روزها از این در و آن در همه از جمله دوستان آشنایان ، همسایه ها ، کسبه محله ، اتفاق و تقدیر و حتی خود خدا دست به دست هم دادن تا این حقیر را به خانه بخت بفرستن بلکه سرو سامانی بگیرم.هر چه جز می زنم و عجز و لابه که من را بی خیال شین اونی که من می خوام و اونی که منو بخواد تو هیچ دکون عطاری یافت می نشود به گوششان نمی رود که  نمی رود.القصه ، در همین راستا چندی پیش به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد من با آقایی آشنا شم که به نظر دوست عزیز بسیار با کمالات و از خانواده اصیل و پولدار بودند. من هم قبول کردم. قرار شد که تلفنی قرار ملاقات بگذاریم. بگذارید آقای ایکس صدایش کنم. آقای ایکس تماس کرفتن و از لحن صدا و کلمات معلوم بود که بسیار لفظ قلم هستن اما نمی دونم چرا بعدسومین جمله از ش پرسیدم:
من: شما تا حالا تو زندگیتون کتاب هم خوندین؟ غیر از کتاب درسی؟
آقای ایکس: خیلی نه
من: می شه اسم دو تا شو بگین:
!!!!!!آقای ایکس: بلندیهای بادگیر و بامداد خمار
من: شرمنده ، می شه یکی دیگه هم بگین؟
آقای ایکس: درس می پرسی خانوم معلم؟( این را در حاشیه بگم که هر کی به من می رسه در همان روز اول معلم بودنم را به رخ می کشه. انقدر حس بدی دارم که فکر می کنم دیگر معلمی شغل انبیا نیست .شغل ... هاست)
آقای ایکس: راستش همین دو تا رو بیشتر نخوندم .من خیلی به کتاب اعتقاد ندارم.فکر می کنم زندگی بهترین معلمه.منی که تو اجتماعم دیگه همه واسم کتابن!!!!تازشم اصن حس خوندن ندارم. همه واحدامم پول دادم نمره گرفتم.دو تا از استادامم خانوم بودن عاشقم شدن همین جوری نمره دادن....من: اما من کتاب زیاد می خونم
آقای ایکس : خوبه .زن آدم با کمالات باشه با کلاسه 
من: جدی؟ دیگه چه هنرایی داری؟
آقای ایکس : پیانو هم می زنم...
من" جه خوب.
بعد یهو یه صدای دنگ و دونگی اومد که فکر کردم یه گربه داره رو کلاویه های پیانو خر غلت می زنه .
آقای ایکس یه لخندی زد بعد گفت البته دستم هنوز گرم نیست الان.
من:الان که شما این صدا رو در آوردین ساعت 10 شبه. کسی خواب باشه که زهره اش می ترکه...
خوشش نمی آِد. 
آقای ایکس: از موسیقی هیچی سر در نمی آری نه؟
من : نه من فقط گوش می دم.
از اینترنت خوشش نمی امد. اما فیس بوک را دوست داشت و ای میل نداشت !!!!اما موبایلش آی فون بود!!! همه اینها را گفت. باورتان می شه؟؟؟؟
 .خلاصه سرو ته مکالمات رو هم آوردم.گفت فردا هم رو حضوری ببینیم
مودبانه سعی کردم که فرار کنم نشد.در ضمن چون خیلی ها اعتقاد دارن که من به همه جفتک می زنم گفتم این یک بار پایم رو غلاف کنم ببینم چی می شه .
خلاصه فردا اومد  با یک بی .ام . دبلیو 530 . اما عین شتر از تو ماشین تکون هم نخورد خواستم بی خیالش شم اما نمی دونم چه کرمی من رو کشاند.داخل ماشین نشستم.جوری نشسته بود که ساعت رولکس چند میلیونیش معلوم باشد.
گفتم : ساعت قشنگی داری.
گل از گلش شکفت . گفت : 13 میلیون پولشو دادم.
من: 13 میـــــــــــــــــــــــلیون؟؟؟من پارسال چین بودم . اگه می شناختمت  واست میاوردم. اونجا 5 هزار تومنه همین .منم فکر کردم 5 هزار تومن خریدی
دلش می خواست همونجا پرتم کنه پایین. از نوک دماغ تا پس کله اش سرخ شده بود.
آقای ایکس: پس برند شناس هم نیستی؟من خیلی برام مهمه خانومم برند پوش باشه ها..
من:(چشمهایم را تاجاییکه جا داشت باز کردم و ذل زدم به او) نه بابا!!!چه جالب
این را دیشب هم گفته بود.من هم گشتم عادی ترین لباسم که از این مانتو شلوارهای چروک بود پوشیدم. انکار از دهن سگ کشیده بودن بیرون.اما صادقانه بگم نمی دونستم زیر بغلش پاره است. که از نگاه او به زیر بغلم وقتی دستانم را تکون می دادم و حرف می زدم فهمیدم.
خلاصه کلی از پولش گفت. از اینکه قبل این ماشین یک بی .ام .دبلیو سری 7 داشته که فقط او داشته .اما فروخته چشم نخوره. بعد این هم چون می خواد خانواده تشکیل دهد بنز اس می خرهوکلی لباس مارک دارهو......من هم از نظر او دیوانه بودم که این همه درس خوندم به جای اینکه یاد بگیرم به سر و وضع خودم برسم. کلا با کار کردن خانومها مخالف بود. بودن زن در اجتماع رو بد می دونست. از این گفت که همه دخترها عاشق ماشینش می شن و خیلی مکش مرگ ماست کلا و خاطر خواه زیاد داره و اصولا دخترها از او خواستگاری می کنن و برای اینکه نکنه من از خاطرم بره چند باره تاکیید کرد پول زیاد داره.بعد یک سی دی گذاشت که پیانو بود و سنتور گفت پیانواش را خودم زدم و تارش را دوستم.گفتم: پیانو با سنتوره نه تار.گفت نه تاره.کلی بحث کردیم.پرسیدم اون سازی که می زد دو تا چوب هم داشت که با چوبها به سیم می کوبید .گفت : آره.من هم گفتم : آهان حق با شماست تاره!!!!! بعد گفت: در مورد موسیقی نظر نده .چون هیچی نمی دونی.بعدسی ی را عوض کرد . 
تمام این حرفها را هم با تکان زیاد دستم می  زدم که زیر بغل پاره ام بیشتر معلوم شود.آی تو اعصابش بودم!!!
پیشنهاد داد بریم ناهار رودر نایب چالوس بخوریم .من یک کم نگاهش کردم و پرسیدم: شما که دزد نیستی؟ با تعجب گت نه.گفتم: قصد بدی هم که نداری؟ جای خاص که نمی ریم : گفت نه .خلاصه خیالم راحت شد .راه افتادیم ناهار را در جاده چالوس بخوریم.
من: اگه می دونستم می ریم جاده دوتا ساندویچ درست می کردم.پتو هم میاوردیم پهن می کردیم کنار جاده. کیفش بشتر بود.
آقای ایکس: از این کارهای بی کلاس هم می کنی؟
من : بی کلاس نیست که کیف می ده کلی .می تونی پیژامه هم بیاری  که می شینی زمین راحت باشی. بعد شروع کردم با ابی" شب که می شه به عشق تورو" خوندن .غلط غولوط.سر راه هم انقدر گیر دادم که من باید برم دستشویی دم یه طویله نگه داشت . اما نفهمیدم چه جوری کارمو کردم پریدم بیرون .چون می ترسیدم منو جا بزاره بره..خلاصه نم بارونی هم گرفت . گفت: من عاشق بارونم .تو چی:
من: منم همینطور این سان روفتو باز کن.
آقای ایکس: بارون میاد آخه...خیس می شیم.
من : ا...پس چیه بارونو دوست داری ؟ همین خیس شدنش خوبه.
آقای ایکس: روکش ماشین خیس می شه
من: به به .خسیس هم هستی
خلاصه با اکراه سان روف رو باز کرد.منو داشته باشین که قطرههای بارون رو مژه هام و ریملهام که هی می ریخت پایین.تازه چون ترافیک هم بود کفشهامو در آوردم چهار زانو نشسته بودم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. به نشانه اعتراض سان روف را بست .که خدا خیرش بده داشتم یخ می کردم. اگه بحث مسخره بازی نبود عمرا تو اون بارون همچین در خواستی می کردم.
خلاصه اون کمی از تجربیاتشو دوست دخترای سابقش که همه مانکن بودن و از ویلاشون و همه چی گفت .2تا بحث علمی هم کرد که فکر کنم صبح از یه روزنامه حفظ کرده بود چون اصلا نفهمید چی گفت. رفتیم نایب چالوس. جاتون خالی من چلو کباب خوردم با پیاز اون جوجه کباب خورد. نصف غذاشم گذاشت که کلاس بزاره.الته من هم هی چنگال می کردم تو بشقابش از جوجه ها بر می داشتم. صورت حساب را که آوردند جوری گذاشت که من ببینم. من گفتم می خوای من حساب کنم؟ خندید و گفت دفعه بعد ان شاالله...بعد بقیه پولش را که آوردن همه پول را برداشت دریغ از یک ریال انعام. به دربان دم در هم من انعام دادم. دو تا فحش "کش دار " هم به دربان داد که اینها ماشین من را که دیدن می خوان سرکیسه ام کنن. موقع برگشت بارون تند تر شده .اما سان روف همچنان باز بود. این بار چون من پیاز خورده بودمو یه بند حرف می زدم. ازش پرسیدم اوقات فراغتتش چه کار می کنه. گفت با بچه ها قلیان می کشن. از نیمه راه دیگر حرفم نیومد. او هم از فرصت استفاده کرد و گفت که چقدر پول داره!!!! برای صدمین بار البته ..رسیدیم دم خونه. تشکر کردم. گفتم که خیلی خوش گذشت . اون هم گفت به او هم خوش گذشته و تا حالا کسی رو شبیه من ندیده!!!!!!
با کمال تعجب دو روز بعد تماس گرفت .  گفت از من خوشش آمده .ازش عذر خوای کردم و یک جورایی فهموندم که من به درد شما نمی خورم . شما حیف می شید!!!. اون  هم کمی فکر کرد و گفت حق با شماست.....
تا ماجراهای دلبرانه بعدی .فعلا خداحافظ.

اندر احوالات همسایه داری

کلا کوچه ما چهار تا خونه داره که دست بر قضا و بر حسب پیشامد اتفاقات نادر ، سه تا از این چهار خونه  همزمان اقدام به تخریب و ساختن مجدد کردن .لازم نیست که ذکر کنم که بد حادثه تنها خونه ای که تصمیم گرفته سر پا بمونه همین خونه فکسنی ماست .یک خونه قدیمی که از تمام درزو دورزاش علاوه بر سوز انواع و اقسام جونورها به زودی میان بیرون . اینها که هیچ تازه هر کلنگی که ساختمونهای مجاور می کوبن یه ترک ناقابل به دیوار ما ظاهر می شه . از اینها گذشته کوچه پر شده از انواع و اقسام کارگرهای زحمت کش از هر قبیله ای که با توجه به کثرت بانوان خوش برو رو در ساختمون ما لازم نیست که بگم چه وضعیت بغرنجی داریم برای تردد!!!!اما اصل مطلب اینه که ده سال پیش ما اولین ساختمونی بودیم که تصمیم به تخریب و نوسازی گرفتیم که مثل تمام کارهای تیمی در ایران به سرانجام نرسید . از اون سال به بعد هر سال جلسه با محوریت تخریب و نوسازی برگزار شد و در نهایت هم با دعوا و مرافه بی هیچ نتیجه ای تموم شد . تا اینکه امسال شرایط فعلی پیش اومد و یک تکون اساسی به همه داد و دوباره پرونده خاک خورده ده ساله رو کشید بیرون . همه راضی به ساخت شدن الا دو نفر . یک می گه :اینجا داره تجاری می شه دو سال صبر کنین به چندین برابر قیمت می تونیم زمین رو بفروشیم . یکی دیگه که از بیخ تعطیله می گه : من نه می فروشم نه می سازم مگه اینکه وقتی ساختین یه انباری اضافه به من بدین !!! " خیلی دلم می خواد بدونم این با یه انباری اضافه چه می کنه ؟الان هم یه انباری بیشتر از بقیه داره که با دست کاری توی سندش بعد فوت صاحب قبلی  اون رو به چنگ آورده . نمی دونم این همه انباری رو می خواد چیکار؟؟؟فکر کنم آدم می کشه میاره جنازه هاشون رو اونجا دفن می کنه !!!!

خلاصه الان تکلیف یک خونه با زمین بزرگ تو بهترین جای تهران رو باید دو تا آدم پچل تعیین کنن .  .....با خودم فکر می کنم چرا بعضی از آدمها زندگی کردن و لذت بردن ازش رو بلد نیستن ؟؟ چرا بعضی ها انقدر حرص می زنن و طمعکارن که فکر فرداشون امروزشون رو انقدر بی رنگ و رو می کنه ؟؟؟همین دوست مون که انباری اضافه  می خواد -مثل الیور تویست که غذای اضافه می خواست - همه وسایلش رو از پای دیوار جمع کرده که اگه خدای نکرده در اثر ضربه های خونه بغلی دیوارش ریخت اثاثش صدمه نبینن!!!!

مردم عجیبی هستیم و عجیبتر هم می شیم ........

پشه

گاهی وقتها  با خودم فکر می کنم چی می شد اگه خدا پشه ها رو لال می آفرید ؟یا حداقل بهشون یاد می داد با دهن پر حرف نزنن؟یا اینکه اونها هم یکی رو داشتن تو مایه های دکتر شریعتی خودمون که جمله های قشنگ بگه و بهشون می گفت این زندگی که برای تو دوست عزیز پشه دقیقا دوروزه ارزش نداره که به حرص و طمع بگذره ...تو که با یه قطره خون سیر می شی دیگه انقدر دور سرو کله ملت نچرخ ....یا این بدن به این پهناوری چرا بی خیال نوک دماغ و کف پا نمی شی؟؟؟این جاها هم شد جا واسه نیش زدن ؟؟؟ کلا خیلی سوال در مورد پشه ها دارم .....

Sunday 29 April 2012

زنیت مردانه

گوشه حیاط می نشستم و تند تند ناخنهایم را فوت می کردم . 5 سال بیشتر نداشتم .هرروز صبح عمه کوچکترم ناخن هایم را لاک می زد .دستهایم را بالا می گرفتم و ناخنهایم را نگاه می کردم . دقیقا خاطرم نیست چه حسی داشتم اما هر چه بود خوب بود. مادربزرگ درپاسخ به اعتراضهای گاه و بیگاه مادرم می گفت:"سخت نگیر! بگذار عادت کند به زن بودن . بگذار به دستهایش اهمیت بدهد . یک زن با چشمان و دستانش دنیا را به زانو در می آورد "
........
ناخنهایم تا نزدیک چشمانش بالا گرفتم .پرسید:"لاک زدی؟" جواب دادم :"نه بخدا خانم! ناخنهای خودمونه ..." ناظم با ناخن محکم ناخنهایم را خراش داد ..با اخم نگاهم کرد و اجازه داد رد شوم ..دستانم تا ته جیب مانتو فرو بردم و در 10 سالگی با خودم فکر می کردم چه خوب که لاک نداشتم ...
......
"تا حالا کسی بهت گفته چشمات سگ داره ؟!!" نفسم بند می آید ...حس عجیبی دارم ..چشمانم را از چشمانش می دزدم ...زیر لب می گویم :"چقدر پیله می کنی ؟گفتم که نه قصد ازدواج دارم نه دوستی !اگر هم داشتم تو به درد من نمی خوری .اصلا سبک حرف زدنت را دوست ندارم " سرش را پایین می اندازد .."نمی دونم فکر کردم خوشت میاد .. چشمات قشنگن ..آدم رو می گیرن.منظور خاصی نداشتم ..."
دور می شوم .اما  درست در 18 سالگی فکرم در آن گوشه خیابان باقی می ماند ....
.........
دستانش دور گلویم حلقه کرده است . به سختی نفس می کشم .تقلا می کنم .فریاد می زند:"چرا به اون مرتیکه نگاه کردی؟هان ؟بین شما چیه ؟فکر می کنی با احمق طرفی؟دیدم که نگاهت کرد تو لبخند زدی!چرا خندیدی ؟ با اون چشمای هرز کثیفت !!" با ته مانده توانم ناخنهایم را در دستانش فرو می کنم ..رهایم می کند .نیمه جان برروی زمین می افتم به سختی بر می خیزم و برای آخرین بار نگاهش می کنم و می روم ....
......
پنچری ماشین رشته افکارم را پاره می کند.. پیاده می شوم  هنوز در صندوق را باز نکرده ام که صدای جوانی را می شنوم :" پنچر کردین؟ ؟می تونم کمکتون کنم .
"من :" نه .مرسی. از پسش بر میام.
جوان: "بذارید کمکتون کنم . و بی اجازه سرش را برای برداشتن چرخ وارد صندوق می کند.با صدای بلندتر می گویم:"گفتم از پسش بر میام آقای محترم.بفرمایید".و طبق عادت همیشگی با پاشنه ضربه ای به زمین زدم.جوان نگاهی می کند و آرام گمی گوید:" فقط می خواستم کمک کنم همین .و می رودو چقدر تعویض چرخ برایم سخت است و سختتر از آن اعتماد به کمک بی دریغ ، بی معامله ، بی درخواست . ناخن 3تا از انگشتانم شکسته.به دستانم نگاه می کنم و به ناخنهای شکسته اش .چقدر دلم می خواهد لاک بزنم.چقدر با آن دستهایی که زمانی که حرف 
.....می زنم با آوای کلامم حرکت می کنند فاصله گرفته اند.
....



چشمانم را می بندم  و در زمان پرواز می کنم . دلم می خواهد بدانم من کی و کجا مرد شدم . این روزها این جمله را "  زیادمی شنوم :"شما که خودتون یه پا مردهستین  
و من هنوز نمی دانم کی و کجا مرد شدم . کاش دنیا مرا همانگونه که بودم نیاز داشت. کاش مرا زن می خواست ..
به حرف مادر بزرگ فکر می کنم . دستان زمخت بدون ناخن و چشمانی که سالهاست در حسرت گریه تنها بغض را تجربه کرده است تنها دنیای زنانه ام را به زانو در آورده اند . حالادیگر مرد شده ام . شانه ای ستبر می خواهم برای به دوش کشیدن دنیا ! 


Monday 16 April 2012

الان

الان من و هوا تو یک چیز مشترکیم:جفتمون قاطی کردیم !!!

گمشده


کودک که بودم زمانی که تلویزیون تنها دو کانال بیشتر نداشت ، یادم هست که قبل از برنامه کودک هرروز تصاویرافراد گم شده را با اسم و فامیلشان ردیف می کردند و من هم با ولعی بیش از لذت تماشای برنامه های تکراری کودکانه ، تصاویر را نگاه می کردم و به خاطر می سپردم .آن جمله که می گفت :"چنانچه از نامبرده خبری دارید با شماره ....تماس گرفته و خانواده ای را از نگرانی نجات دهید "برایم از تیتراژ برنامه کودک تاثیرگذار تر بود! .از خانه که بیرون می رفتیم دستم در دست بزرگی که همراهیم می کرد ، چشم در چشم عابرین می دوختم تا گمشده ای را پیدا کنم و به آغوش خانواده اش برگردانم .گاهی وقتها صورت عابری با تصویر محوی که در ذهن کودکانه ام نقش بسته بود مشابه می نمود . آن وقت زمین و زمان را بهم می دوختم که مثلا :مامان این رجبعلیه 
...دیروز عکسش رو نشون می دادن . بیا پیداش کنیم ببریمش خونشون !!! 
این روزها به گمانم مردم کمتر گم می شوند .چهره ها برایم بیگانه اند ....

Sunday 15 April 2012

طعم شیرین آرزو


امشب دلم کیک  می خواست آنهم از نوع شکلاتیش اش . خودم را به برش بزرگی از آن مهمان کردم. از آن برشها که اگر 7 روز هم روزی 2 ساعت برروی دوچرخه پا بزنی ، از آن دوچرخه هاکه حس کابوس دست و پا زدن و غرق شدن دارد ، از آنهایی که عرقت را در می آورد و سانتی متری جابجا نمی شود باز هم نمی توانی آن برش را به بسوزانی.بوی خوش چای  و رقص چنگالی که قطعه ای از کیک را بر می دارد، دوست دارم.چنگال را که بالا می آورم به آرزوهایم ، اهدافم و به خاطراتم فکر می کنم .کیک را که در دهانم می گذارم طعم شیرین آرزو داردو چای داغی که تلخیش سختی رسیدن را گوشزد می کند . طعم شیرین آرزو را دوست دارم 

هوای دل

 امروز هوا از آن هوا ها بود که پاک هوایت می کنند . باران و تگرگ در یک روز بهاری.بعضی روزها هستند که شاید هیچ وقت تکرار نشوند.....

پیش درامد گرانتر شدن بنزین


 در یک حرکت خود جوش و فرهنگی ، من و جمعی از همکاران تصمیم گرفتیم که از آوردن ماشینهامون خودداری کنیم و رسالت خودمون رو به عنوان قشر فرهنگی و فرهیخته جامعه !در آلوده نکردن هوای تهران انجام بدیم.البته من هم در راستای جو گیر شدن پیشنهاد دادم که دست به اعتصاب خروج باد معده هم بزنیم که سریعاً وتو شد. در همین راستا شخصا تصمیم گرفتم که با مترو تردد کنم !!!!!
القصه ! به دلایل ذکر شده من خودم رو تو مترو دیدم .البته اینکه می گم خودمو تو مترو دیدم راست می گم .چون از فاصله رسیدن به در مترو و قرار گرفتن روی صندلی رو اصلا نفهمیدم.حرکت پر جوش و خروشی منو پرتاب کرد به سمت جایگاه. جاگیر که شدم. یه نفس راحتی کشیدم...دو ، سه ایستگاه که گذشت یه خانمی با چند تا ساک وارد شد. شروع کرد به فروختن دونات و لواشک . می گفت: دونات 2تا 500 تومن 4 تا 1000 تومن! جالب بود که معلومه وقتی 2تا 500 تومن ، خوب 4تا هم 1000 تومنه. بگذریم! خانوم بغل دستی من اول صبحی با چنان ولعی دونات چرب و چیلی رو گاز می زد که من به سختی تونستم از اینکه روش شکوفه نزنم جلوگیری کنم. ایستگاه بعدی خانوم دیگه ای وارد شد. و بلافاصله شروع کرد به فروختن لباسهای زیر زنانه در انواع و اقسام طرحها و رنگها!!!! اولش باورم نشد. فکر کردم دوربین مخفیه ! اما به خودم اومدم دیدم نه خیلی هم جدیه ! از اونجاییکه من ناجور ذل زده بودم بهش نظرش رو به خودم جلب کردم .امد سمتم . یه دسته از اون اقلام رو گذاشت رو پای من و گفت اینا رو واسم نگه دار...و چند قدم رفت جلوترو شروع کرد به بازار گرمی
بعد یه اشاره ای به من زد و گفت : هر کدوم رو که می گم می شه بگیری بالا ببینن!!!!!!!!تصور کنین اگه کسی در اون موقعیت از من فیلم بگیره و بذاره یوتیوپ و بر حسب تصادف چهار تا آشنا این فیلم رو ببینن  جواب خانواده و دوست اشنا رو چه جور باید بدم ؟.....دستگیره ، دم کنی ، مسواک اورال بی ، جا لباسی ، روسری ، واکس ، خوش بو کننده .....خلاصه تنوع کالا بیداد می کرد....راننده هم نامردی نکرد و با روشن کردن کولر تو سرد ترین روز سال یه حال اساسی به همه داد.واگن داشت می ترکید هنوز نصفه راه رو رفته بودیم  که قطار ایستاد . نمی دونم چه مرگش بود ولی به 5 دقیقه ای ایستاد . فکر کنم داشت مسافر می زد!!!! دوباره که راه افتاد خانوم بغلیه که هر 2 تا دوناتشو بلعیده بود گفت : نمی دونم چرا حالت تهوع دارم امروز !و 2تا فیگور اوغ هم اومد...داشتم دیوانه می شدم.بعد از 1.30 ساعت  جون دادن تو مسیری  که من 40 دقیقه با ماشین  می رفتم به ایستگاه آخر رسیدم پریدم پایین . از شدت باد کولر سرم درد می کرد. یه ماشین گرفتم و رفتم سر کار. تا آخر روز انگار پوست سگ کشیده بودن رو صورتم . هرکی سوال می کرد کارش تموم بود. این پروسه موقع برگشت هم تکرار شد. البته  اینبار من از ایستگاه اول تا دم خونه سر پا ایستاده بودم...2 روزی طول کشید تا حالم جا اومد.....با خودم فکر می کنم چقدر طول می کشه تا مترو ما هم به استانداردهای جهانی نزدیک شه ؟؟؟؟

روزانه


پله ها را چند تا یکی می دوم .سعی می کنم مچ دستم را بر گردانم تا ساعت را ببینم سنگینی کیفم مانع می شود .خودم را داخل ماشین می اندازم . باز هم دیر شده . استارت می زنم . در آینه نگاه می کنم . مقنعه ام را جلوتر می کشم . روژ لب محوم را با انگشت برروی لبهایم پخش می کنم .ضبط را روشن می کنم .اجبار صبح زود بیدار شدن را دوست ندارم .  نگاهی به ساعت می اندازم . باز هم دیر شده . .وارد کوچه که می شوم سعی می کنم به یاد بیاورم امروز روز زوج است یا فرد . تنها حسن این طرح زوج و فرد آن است که آمار روزها از دستت در نمی رود .روزهای فرد را بیشتر دوست دارم چون بالاجبار به دلیل زوج بودنم باید از کوچه پس کوچه ها بروم و چقدر دوست دارم راندن در کوچه ها را .باران می بارد . کمی شیشه را پایین می دهم .
بوی نم شامه ام را نوازش می دهد .باران جایش را به تگرگ می دهد. برگهای سبز جدا شده از درختان شیشه را پوشانده است . کناری می ایستم . دستم را از پنجره بیرون می کنم .باران را حس می کنم . مغزم برروی یک جمله از ترانه ای که می شنوم قفل می شود :" خدا به موقع می رسه ، فقــــــط ، به این معتقدم "..... ساعت ماشین را نگاه می کنم . ساعت 16:25 نشان می دهد. یادم می افتد که باید درستش کنم . هنوز وقت نکردم . " وقت". چه رابطه ایست بین " وقت" و " تمایل " و " خواستن" و " توانستن" نمی دانم . دنبالش هم نیستم .راستی اگر دیر برسم چه خواهد شد؟ کمی آرامتر می رانم .تصمیم می گیرم دیر برسم . نه . فکر می کنم دوست دارم دیر برسم . همین امروز را
.....
کنار اولین سوپر می ایستم . باران شدیدتر می بارد .خیس می شوم . یک پاکت کوچک شیر "روزانه "با یک شکلات می خرم .یادم می آید اولین بار ی که تبلیغ محصولاتش را دیدم از آن روزهایی بود که روز من نبود .انگار تمام دردهای زندگیم ، ته حلقم تحصن کرده بودند .زیر پل پارک وی که رسیدم سرم را بالا بردم . یک پستان گنده گاو برروی بیلبورد، معلق مابین زمین و هوا   که زیرش نوشته بود " روزانه".انقدر برایم عجیب بود که بی اختیار خندیدم . آنقدر خندیدم تا سیل اشکهایم روان شد .مرا به یاد  زندگی" روزانه "ی خودم انداخت .معلق در هوا ، نمایان ، نا متعارف بی نظیر و مضحک .


وارد اتوبان می شوم . دلم می خواهد تند برانم . هیجانش آرامم می کند .. جاده لغزنده است..این هوا هواییم می کند.یاغی می شوم ...اصلا امروز کار تعطیل !!!امروز را زندگی می کنم ...امروز "روز" می شود و در"روزانه "هایم می درخشد....

Saturday 14 April 2012

خونه درختی

یکی از سخت ترین کارهای دنیا   انتخاب کردن یک اسم است .دست و پا زدن و طفره تقلای دورو بری هام بعد به دنبا اومدن بچه هاشون این رو بهم ثابت کرده .  وقتی جواب سونوگرافی اول میاد و معلوم می شه بچه جنسیتش چیه دلشوره ها سرانتخاب اسم مناسب شروع می شه . اما این "مناسب "خودش مصیبت دیگه ایه . "مناسب"یعنی شیک ، جدید ، اصیل و باز هم شیک ...اما به نظر من چیزی که فدای شیک بودن اسم می شه ، اینه که چقدر اون اسم می تونه معرف شخصیت و روحیات بچه در بزرگیش باشه . مثلا اسم پسرو می ذارن" سالار" در صورتی که متوسط  قد کل افراد فامیل از 160 سانتی متر بالاتر نبوده .یا" مهرو" تو خانواده ای که یک دونه هم خوشگل توشون نیست . یا اسمهای عجیب و غریبی که ازتو دل داستانهای قدیمی پیدا می کنن .اما این تشویش اسم گذاری شامل حال یک وبلاگ نو ظهور و نورس هم می شه .هدف من از نوشتن مثل خیلی دیگه از وبلاگ نویسها پیدا کردن یه جای امن برای گذاشتن افکار، خاطرات  و دغدغه هام بود و هیچ جا به اندازه "خونه درختی" زمان کودکی برای من تا به حال امن نبوده . کوچک که بودم خونه مون یک درخت انجیر بزرگ داشت که من علاقه زیادی به بالا رفتن از اون داشتم .اون بالا دست مامان بهم نمی رسید وقتی مشقام رو نمی نوشتم .هر چقدر پدر بزرگ از اون پایین تهدید می کرد که اگه جرات داری بیا پایین ویلان مونده تا نشونت بدم دور ریختن سیگارهای من چه آخرو عاقبتی داره دل من یه کوچیک هم نمی لرزید.دنیایی بود اون بالا مخصوصا وقتی انجیرهای درشت و سیاهش می رسید دیگه هم فال  بود و هم تماشا . چند تا شاخه بالاتر پرنده ها تند تند به انجیرهای رسیده نوک می زدن  تا اینکه یک روز بابا داد یه خونه کوچیک درختی برام ساختن . از اون به بعد تمام زندگی من شد اون خونه درختی ...و حالا بعد سالها به خونه درختی من خوش آمدید....