Wednesday 20 June 2012

از ازل تا بعد (قسمت دوم )

....راستش خیلی دلیل داشتم ...البته اگه بخوام دقیق بگم دقیقا 1001 دلیل!!یکیش اینکه دوران بچگیم رو صرفه نظر از حاشیه هایی که داشتم (البته این نظر دیگرونه)خیلی دوست دارم . سرخوش ، پر هیجان ، پر درد سر ، بی نظیر ، وان آو دِ کایند،،،(الان یهو جو گیر شدم !!!) و سرشار از معصومیت .حالا می خواد این معصومیت از نوع حیوانیش باشه!!! ....اصلا همینی که بودم . یه نموره شیطنت که به جایی بر نمی خوره .می خوره ؟؟؟فقط نگو آره که با پشت دست می زنم تو دهنت !!!!حالا من هی هیچی نمی گم تو هم رو تو زیاد نکن .نیست حالا خودت بچگیات سه تا جایزه صلح نوبل گرفته بودی ؟؟؟
خلاصه یاد آوری خاطرات مربوط به اون دوره ، شور خاصی بهم می ده .جالبه که چه باور کنید چه نه زیر پنج سال رو بسیار بهتر از سالهای بعدیش به خاطر می آرم .چرا نمی دونم .
خیلی کوچیک بودم فکر کنم حدود 3 سال که با یکی از اسطوره های  تاریخ کشورم آشنا شدم . رستم . یادمه یک بار در حال انجام فعالیت مورد علاقه ام یعنی پوشیدن کفش پاشنه بلند عمه و بالا پایین رفتن از پله ها بودم که   یک دفعه چند تا پله رو در یک لحظه طی طریق کردم و با مغز افتادم پایین !!!پدر بزرگ که اون روز در غیاب مادر و پدر وظیفه نگهداری من رو داشت فریاد می کشید:" آخه ویلان مونده !!!کفش رستم بپوشی!!!این چیه پات کردی؟؟؟می میری...اگه هم نمیری انقدر سرت می خوره به زمین که خنگ می شی..."..من که تقریبا  از فرط درد نفسم بالا نمی اومد و یک گریه لایتی رو داشتم سر می دادم ، چنان این جمله ها به عمق وجودم ته نشین شد که بعد سالها هنوز تک تک کلمه هاشو حفظم....البته نا گفته نماند که بعد از سر حال اومدن به شدت تقاضای پوشیدن کفش رستم رو داشتم . هرچند که بعد این همه سال و کلی تجزیه تحلیل هنوز معنی این جمله پدر بزرگ خدا بیامرز 
رو نفهمیدم!!!!یادم باشه در دیدار مجدد بعد از 120 سال البته در سرای باقی ازش سوال کنم....

حرف از پدر بزرگ شد بد نیست بگم طبق روال معمول همه بچه هایی که پدر و مادرشون کار می کنن بچه به ناچار یا می ره مهد کودک یا پدرو مادر بزرگ عهده دار بزرگ کردنش می شن .البته من شانس آوردم که حالت دوم شامل حالم شد..هر چقدر هم به عنوان مغز بادوم خانواده عزیز باشی باز پدر و مادر بزرگ  ، بچه های خودشون رو ول نمی کنن و فقط به تو برسن .پس پکیج اونها شامل عمه و عمو ها هم می شه (البته اگه مث کیس من خانواده پدری مد نظر باشه )از اونجایی که در گذشته سن ازدواج اون ته بود(یه چند سالی کمتر از سن پایین !!!)فکر کنم مادر بزرگ من موقع به دنیا اومدن من سن الان من رو داشت (البته یه 15 سالی بزرگتر...دو فقره عمه و عمو هم داشتم که یکیشون ده سال و اون یکی نه  سال از من بزرگتر بود .آقا دوستم داشتن اینا ...دوستم داشتن ....مخصوصا عموی مذکور.اولین کسی بود که چشم من رو به روی واقعیتهای زندگی باز کرد . یک باردرست در همون سن سازندگی 3 سالگی یک واقعیتی رو به من گفت که تا مدتها به صورت خود جوش رختخوابم رو آبیاری می کردم . در کسوت یک عمو و بسیار دلسوزانه یک روز گفت:"می دونی تو بچه واقعی پدر مادرت نیستی؟؟؟بچه واقعیشون مرده ما تورو از توی خیابون پیدا کردیم !!!!! "من هم که کلا از بچگی اهل منطق و با یه دو دو تا چهار تای سر انگشتی به این نتیجه رسیدم مگه من چیم از هاچ، سندباد ، پینوکیو ؛ حنا و تمام قهرمانهای زندگیم کمتره ...حکما من هم رسالتم پیدا کردن پدر مادر واقعیمه ....علاوه بر آبیاری شبانه جام و گریه های روزانه ، چند وقتی کل خانواده رو بسیج کرده بودم برای جستن خانواده ام!!!ناگفته پیداس که تلاشهای اهل منزل جهت متقاعد کردن من حتی با نشون دادن عکس و فیلم اسلاید از کودکیم هیچ افاقه نکرد و آخرسر تصمیم گرفتم فداکاری کنم و بچه اونها باقی بمونم تا دلشون شاد شه !!!آخه اونا که غیر من کسی رو نداشتن.....
وای چقدر دلم می خواد الان یه بار برم بشاشم تو جای عموی ذلیل مرده ام که یه چند وقتی از زندگی من رو با این چرندیات به گند 
کشید!!!!!البته گویا سادیسم در ژن ما نهادینه شده ....
االبته به جز سادیسم هنرهای دیگه ای هم داریم.برای مثال همین عمه محترم که ازش یاد کردم.به شدت اصرار داشت که هنرها از انگشتاش بریزن .البته چون داوطلبانه نمی ریختن به زور متوسل می شد . البته اوج شکوفایی ایشون مصادف شد با همون سالهای 3 تا 4 سالگی من . کلاس خیاطی می رفت .البته لباسهای خاص می دوخت ...و فقط هم برای من!!! .چه جور لباسهایی ؟؟؟خوب فکر کنم لباسهای استتار بود که جنبه کاربرد نظامی داشت ...مثلا یه پیراهن داشتم که وقتی می پوشیدم و کنار پرده می ایستادم قابل تشخیص نبودم . ییک پیرهن دیگه دوخته بود که یکبار مادر بزرگ حین عوض کردن ملحفه ها من روکه روی تشک خوابیده بودم  پرت کرد پایین .آخه دقیقا شبیه ملحفه ها بودم ..تا اینکه  یک بار مادر بزرگ یک توپ پارچه خرید  داد به عمه ام و گفت انقدر از این ته پارچه های پرده ای و ملحفه ای واسه این طفلی لباس ندوز!!!بیا از این پارچه استفاده کن ....خلاصه یک صد جین عکس دارم از اون دوران که مادرم توی هفت سوراخ قایم کرده کسی نبینه آخه برای مادرم خیلی مهم بود که همیشه خوب بپوشم و شیک بگردم .اما زور عمه در کسوت خواهر شوهری می چربید..گفتم عمه هنرمندم کلاس آرایشگری هم می رفت ؟نگفتم؟؟؟خوب همچین کلاسی هم می رفت و تنها مدل مویی که بلد بود بزنه مدل گوگوشی بود ...درست تو اون سالها بود که فهمیدم از لحاظ آناتومی ساختار گوش من ، ساختار یک گوش کامله ...درشت و توی چشم!!!!موهام رو انقدر خوب و حرفه ای کوتاه می کرد که گوشام مثل آینه بغل کا میون می زد بیرون ...چه حالی هم می کرد .بمیرم برای مادرم . ...مساله به همینجا ختم نمی شد....
ادامه دارد





No comments:

Post a Comment