Tuesday 10 September 2013

بنویس...بنویس

تنها شمعدونی ها پشت پنجره  همسایه اس که این کوچه ی پر از برجهای نیمه ساز رو جون داده . به پشت در خونه که می رسم سرم رو بالا می گیرم .کلید خودش سوراخ در رو پیدا می کنه . هنوز شمعدونی هاش هستن . هنوز سرخن . در رو به جلو هل می دم و فاصله در ورودی تا پله های راهرو چشم بسته می رم و شمعدونی ها رو توی ذهنم مرور می کنم ...
کلید رو به جای کلیدی آویزون میکنم . یک لحظه همونجا ثابت می مونم . تلویزیون داره در مورد حادثه تصادف دو اتوبوس توی جاده قم تصاویری نشون می ده .دستم رو بر روی نقطه لرزون کیفم می برم ....
می گه: «سلام . خبر رو شنیدی ؟»
می گم :«آره . 44 نفر مردن .دارم گوش می دم الان .»
می گه :«اون که آره ولی منظورم  خبر این عزل و نصباس . تو می دونستی نه ؟»

از اتوبوسا تقریبا چیزی نمونده .آتش سوزی بعد از برخورد دو دستگاه با هم . چه مرگ دلخراشی.بوی گوشت سوخته رو حس می کنم . حالت تهوع می گیرم . مامان از تلویزیون چشم بر می داره و سریع سمت اشپزخونه می ره و زیر گاز رو خاموش می کنه ....
دستم هنوز سمت گوشمه . صدای پشت تلفن لحن اعتراض به خودش گرفته :
می گه : «الو ؟حواست کجاس ؟می گم تو می دونستی نه ؟ حالا خوب می شه یا بعد ؟ چیکار کنیم ؟»
می گم :«نمی دونم . همون کاری که تا حالا م یکردیم . نه خبر نداشتم .»
می گه :«چته باز؟کاری که گفتم کردی؟نوشتی؟بهت گفتم بشین همه دق و دلی هات رو بنویس . بنویس بعدشم خلاص. انقدر بنویس تا مغزت اروم بگیره ...»

با دستی که به گوشی وصل نیست پرده رو آروم کنار می زنم . خونه رو به رویی باز داره خراب می کنه . باز خلاف کرده . باز طمع کرده . باز جلوی کارش رو گرفتن باید از نو بسازه . باز از نو سر و صدا ...

می گم :«می نویسم . می نویسم . نه الان ولی می نویسم .صدات رو خوب نمی شنوم . سرو صدای بیرون می ذاره . بهت زنگ می زنم .»
می گه :«باشه عشقی. برو . مراقب خودت باش.دست مارو هم بگیر. تو این عزل و نصبا بالاخره.....»

صداش توی صدای پیکور گم می شه . احساس می کنم روی یونیت دندون پزشکی نشستم و کنارم دارن آدم جزغاله می کنن. بوی گوشت سوخته .صدای مته .اتصویر حک شده از اتوبوسهای آتش گرفته پس ذهنم ....کاش از پنجره اتاقم گلدونهای شمعدونیش پیدا بود ....