Sunday 17 June 2012

تولدی دیگر

سوهان را در دست می گیرد و می پرسد:"گِرد می خواهی یا صاف؟" می گویم :"صاف" می پرسد:"فرنچ؟" سرم را به علامت تایید تکان می دهم . آرام و شمرده با لبخندی برلب  که به نظر تصنعی می اید حرف می زند:
"صفحه ناخنت چقدر کشیده است .انگشتای بلندی داری.هنرمندی؟ساز می زنی؟"
"اوهوم.ویولن زنم !"
با هیجان می گوید:" حدس می زدم .من آدمها رو از روی دستاشون می شناسم . دست آدما مث چشمشونه .دروغ نمی گه .انگشتا ، ناخنا ، حتی خطای کف دست .فالگیرایی که از کف دست تمام گذشته و آینده آدم رو می گن .یه خانمی بود که فال می گرفت وتو پارک می شست . یه چیزایی از زندگیت می کشید بیرون که مو به تنت صاف می شد .ازروی کف دست یه خانمه آدرس زنی که شوهرش باهاش رابطه داشت رو بهش گفته بود .باورت می شه ؟"
سرش رواز روی دستم بلندمی کند و به چشمانم خیره می شود. می خواهم جوابش را بدهم که تلفنم زنگ می خورد .با دستی که آزاد :است به علامت مکث اشاره می کنم و جواب می دهم: .
 "سلام عزیزم...(مکث)چطوری؟...(مکث)وااای مرسی قربونت برم که به فکرم بودی...(مکث)الو...(مکث)آرایشگاهم عزیزم...(مکث)صدات قطع و وصل می شه (مکث)...باشه .حتما .اومدم بیرون باهات تماس می گیرم ...الو...(مکث)آره .گفتم روز تولدم 
خودم رو خجالت بدم (لبخندو مکث)بازم ممنون .سلام برسون . فعلا ....
دستم را به چشمش نزدیک می کند."خوبه به نظرم همه یه اندازه ان .ببین خوبه؟راستی تولدته ؟تولذت مبارک"
دستم را از دستش جدا می کنم و نگاه سرسری به ناخنها می اندازم ."خوبه .مرسی هم بابت ناخن هم بابت تبریک تولد "
"خواهش می کنم . هنوز مونده بابا . البته دستت از اون دستاییه که خستگی آدم رو از تنش بیرون می کنه . معلومه خیلی هم اهل کار خونه نیستی یا دستات رو خوب نگه می داری...." این جمله آخر را با چشمکی ادا می کند . می خندم .حوصله جواب دادن ندارم.فکرم جایی گره خورده است .جایی در آن دور دستها. دوردستهایی که از انتهای گذشته تا انتهای آینده کشیده شده است .دست دیگر را از کاسه آب خارج می کند .  با حوصله گوشه های ناخن را می گیرد و سوهان می کشد .سرش پایین است . می توانم حدس بزنم که افکار مبهم و در همی در سرش رژه می روند . کارش را تازه در این آرایشگاه شروع کرده است . شاید به این فکر می کند که هر طور شده باید تاثیر خوبی بر مشتری داشته باشد . دارد تلاش می کند جلب مشتری کند. یک جور بازاریابی.انگشتر دست چپش می گوید ازدواج کرده است .انگار که رشته افکارش پاره شده باشد سرش را یک دفعه بالا می آورد "پس خردادی هستی؟!شوهر من هم خردادیه .آدمهای خوبی هستین .البته بعضی جاها نوشته چند شخصیتین خردادیا .اما در کل آدمهای خوبی هستین . مهربونین . شوهر من که اینطوریه" معذب بودن را می توان از لحن کلامش حس کرد . کلمه ها را با دقت کنار هم می چیند . مبادا من را برنجاند و مشتریش را از دست بدهد. با لبخندی می گویم:"انقدر ها هم خوب نیستیم . حد وسط نداریم .بین دو بی نهایت حرکت می کنیم . بعضی وقتها از این ور بوم می افتیم بعضی وقتها از اون ور..."می خندند:"آره ! وای شوهر منم اینطوریه وقتی خوبه خیلی خوبه وقتی عصبانی می شه چشمت روز بد نبینه ...ببین دوست داری این یکی رو هم . سعی کردم ناخنها رو همون قدر نگه دارم خیلی کوتاه نکنم حیفه .فقط ببین اگه مانع ساززدنت نمی شه همین قدر نگه دارم یا نه کوتاهترش کنم ."...ناخنها را باهم مقایسه می کنم .کاش می شد به همین راحتی از خطوط دست داستان یک زندگی را خواند . تا انتها .نمی دانم واقعا دلم می خواهد بدانم چه می شود یا نه .خیلی مطمئن نیستم . هیجان ندانستن را بیشتر دوست دارم ..اما واقعا اگر خطوط یک دست یا ماه تولد می توانست بیوگرافیت را بریزد روی میز اوضاع دنیا چگونه بود؟تلاشها ، شادیها ، غمها ، مرگها ، تولدها و خاطرها تکلیفشان چه 
"می شد ؟
"هان؟" دو عدد لاک در دستش گرفته و به من اشاره می کنم. نگاهش می کنم . "ببخشید چی؟"می گوید:"پرسیدم کدوم رنگ رو بیشتر دوست داری؟"کمی نگاه می کنم و چپی را نشان می دهم .راستی را زمین می گذارد . باز صدایش هیجان دارد ."خودمم این رنگ رو بیشتر دوست دارم ...شیکه .یعنی شیکتره " با دقت ناخنها را لاک می زند. دلم می خواهد از او بپرسم آیا از کارش راضی هست ؟از زندگیش؟آیا این زندگی همانی بوده که همیشه آرزو داشته است یا نه؟اینکه نانش در دستانی کسی دیگر باشد .ناخنهایش را نگاه می کنم . نامرتبند .شاید راست می گوید دستها صحبت می کنند . شاید دستهایش می گویند کارش را دوست ندارد و حتی رغبت نمی کند ناخنهای خودش را مرتب کند .  شاید به خاطر نوع کارش نمی دانم .دلم می خواهد بدانم این شوهر خردادی که عصبانیتش را دوست ندارد همان مرد سوار بر اسب سفید رویاهایش است ؟بچه دارد ؟دوست دارم بدانم چند سالش است ؟دوباره به دستانش نگاه می کنم . چیز خاصی دستگیرم نمی شود .صدای زنگ موبایل افکارم را بهم می ریزد .دوست دیگریست که تولدم را تبریک می گوید .
آرنجهایش را روی میز می گذارد و کمی به سمت جلو خم می شود :"خوش به حالت چقدر دوستات دوست دارن ."
موبایل را به سختی برروی میز می گذارم .می ترسم لاکهای خیس خراب شوند ."اوهوم.دوستم دارن "باز فکرم پرواز می کند .کاش می شد دست دوستت را که می گیری بفهمی دوستت دارد یا نه ؟یا حداقل دوستی با تو راضیش می کند یا نه ؟در همان احوال پرسی اول . همان دستی که به نشانه دوستی فشرده می شود .تقریبا به آخرین انگشت نزدیک شده . به آرامی می گویم :"من ویولن نمی زنم . شوخی کردم . فکر کردم ماجرای ویولن زن رو می دونی . به شوخی گفتم."با تعجب نگاهم می کند. کمی هم اخم می کند.می گویم:"ماجرای همون دزدی که نصفه شب داشته با سوهان قفل کرکره یه مغازه رو می بریده یکی بهش می رسه می گه چیکار می کنی؟می گه دارم ویولن می زنم . طرف می پرسه پس چرا صداش در نمیاد می گه صداش فردا در میاد ..."چیزی نمی گوید . لبخند محوی می زند . حس می کنم از شوخیم اصلا خوشش نیامده . به صندلی تکیه می دهد و در حالی که در لاکها را می بندد می گوید:"ببین خوبه .مشکلی نیست ؟اگه هست بگو .والاتموم شد ."از جایم بلند می شوم . دستم را به سمتش دراز می کنم . دستم را می گیرد .دستان خشنی دارد که در اثر کار کردن با با مواد مخصوص کمی هم زبر شده اند .
داخل صندلی ماشین فرو می روم و دستهایم راروی فرمان می گذارم . استارت می زنم . ساعت ماشین 11:30 دقیقه را نشان می دهد و من دقیقا سالها پیش در چنین روزی و در همین ساعت آغاز شدم .به دستانم نگاه می کنم . دستانی که در تمام این سالها بخش مهمی از بودنم را مدیونشانم . دستانی که براییم نوشتند، عاشقی را حس کردند ، شرم دیدگانم را پشتشان پنهان کردم ، با آنها جنگیدم واز همه مهمتر با آنها حرف زدم درست آن هنگام که صدایم در گلویم مرده بود....می روم و همچنان فکر می کنم اگر خطهای دست ،دستنوشته تقدیر را می نمود  چه ها که نمی شد....

No comments:

Post a Comment