Tuesday 30 July 2013

سالهایی که شاید نیاید

متولد 1307باکوئه .4سالش بوده اومدن ایران . اون طور که خودش می گه روزای سختی رو گذرونده . سالهای سخت هجرت .اگه خودش از سختیاش نمی گفت این موضوع رو از خنده های از ته دلش نمی شد فهمید.این روزها چمدون می بنده و سفر می کنه . با اینکه پشتش گوژ در آورده ولی پله های اتوبوس رو خیلی راحت بالا و پایین می ره .گاهی روسریش رو از سرش در میاره دستی توی موهاش می کشه و از پنجره به بیرون خیره می شه . اون بیرون رو نگاه می کنه و من اون رو . خودم رو تصور می کنم در 85سالگی.برای اولین بار در تخیلاتم از مرز 50 می گذرم .برای اولین بار نه خودم رو شبیه پدر می بینم نه مادر بزرگ. اونهایی که حتی به 55 هم نرسیدند .چشمهام رو می بندم و در صندلی فرو می رم .دلم می خواد 85 سالگی رو ببینم .چشمانم را باز می کنم .نگاهش می کنم . به چهره من خیره مونده . با لبخند ی به لب 
می گه :یک زمانی من هم مث تو جوون بودم !
همزمانی رویاها!