Sunday 29 April 2012

زنیت مردانه

گوشه حیاط می نشستم و تند تند ناخنهایم را فوت می کردم . 5 سال بیشتر نداشتم .هرروز صبح عمه کوچکترم ناخن هایم را لاک می زد .دستهایم را بالا می گرفتم و ناخنهایم را نگاه می کردم . دقیقا خاطرم نیست چه حسی داشتم اما هر چه بود خوب بود. مادربزرگ درپاسخ به اعتراضهای گاه و بیگاه مادرم می گفت:"سخت نگیر! بگذار عادت کند به زن بودن . بگذار به دستهایش اهمیت بدهد . یک زن با چشمان و دستانش دنیا را به زانو در می آورد "
........
ناخنهایم تا نزدیک چشمانش بالا گرفتم .پرسید:"لاک زدی؟" جواب دادم :"نه بخدا خانم! ناخنهای خودمونه ..." ناظم با ناخن محکم ناخنهایم را خراش داد ..با اخم نگاهم کرد و اجازه داد رد شوم ..دستانم تا ته جیب مانتو فرو بردم و در 10 سالگی با خودم فکر می کردم چه خوب که لاک نداشتم ...
......
"تا حالا کسی بهت گفته چشمات سگ داره ؟!!" نفسم بند می آید ...حس عجیبی دارم ..چشمانم را از چشمانش می دزدم ...زیر لب می گویم :"چقدر پیله می کنی ؟گفتم که نه قصد ازدواج دارم نه دوستی !اگر هم داشتم تو به درد من نمی خوری .اصلا سبک حرف زدنت را دوست ندارم " سرش را پایین می اندازد .."نمی دونم فکر کردم خوشت میاد .. چشمات قشنگن ..آدم رو می گیرن.منظور خاصی نداشتم ..."
دور می شوم .اما  درست در 18 سالگی فکرم در آن گوشه خیابان باقی می ماند ....
.........
دستانش دور گلویم حلقه کرده است . به سختی نفس می کشم .تقلا می کنم .فریاد می زند:"چرا به اون مرتیکه نگاه کردی؟هان ؟بین شما چیه ؟فکر می کنی با احمق طرفی؟دیدم که نگاهت کرد تو لبخند زدی!چرا خندیدی ؟ با اون چشمای هرز کثیفت !!" با ته مانده توانم ناخنهایم را در دستانش فرو می کنم ..رهایم می کند .نیمه جان برروی زمین می افتم به سختی بر می خیزم و برای آخرین بار نگاهش می کنم و می روم ....
......
پنچری ماشین رشته افکارم را پاره می کند.. پیاده می شوم  هنوز در صندوق را باز نکرده ام که صدای جوانی را می شنوم :" پنچر کردین؟ ؟می تونم کمکتون کنم .
"من :" نه .مرسی. از پسش بر میام.
جوان: "بذارید کمکتون کنم . و بی اجازه سرش را برای برداشتن چرخ وارد صندوق می کند.با صدای بلندتر می گویم:"گفتم از پسش بر میام آقای محترم.بفرمایید".و طبق عادت همیشگی با پاشنه ضربه ای به زمین زدم.جوان نگاهی می کند و آرام گمی گوید:" فقط می خواستم کمک کنم همین .و می رودو چقدر تعویض چرخ برایم سخت است و سختتر از آن اعتماد به کمک بی دریغ ، بی معامله ، بی درخواست . ناخن 3تا از انگشتانم شکسته.به دستانم نگاه می کنم و به ناخنهای شکسته اش .چقدر دلم می خواهد لاک بزنم.چقدر با آن دستهایی که زمانی که حرف 
.....می زنم با آوای کلامم حرکت می کنند فاصله گرفته اند.
....



چشمانم را می بندم  و در زمان پرواز می کنم . دلم می خواهد بدانم من کی و کجا مرد شدم . این روزها این جمله را "  زیادمی شنوم :"شما که خودتون یه پا مردهستین  
و من هنوز نمی دانم کی و کجا مرد شدم . کاش دنیا مرا همانگونه که بودم نیاز داشت. کاش مرا زن می خواست ..
به حرف مادر بزرگ فکر می کنم . دستان زمخت بدون ناخن و چشمانی که سالهاست در حسرت گریه تنها بغض را تجربه کرده است تنها دنیای زنانه ام را به زانو در آورده اند . حالادیگر مرد شده ام . شانه ای ستبر می خواهم برای به دوش کشیدن دنیا ! 


Monday 16 April 2012

الان

الان من و هوا تو یک چیز مشترکیم:جفتمون قاطی کردیم !!!

گمشده


کودک که بودم زمانی که تلویزیون تنها دو کانال بیشتر نداشت ، یادم هست که قبل از برنامه کودک هرروز تصاویرافراد گم شده را با اسم و فامیلشان ردیف می کردند و من هم با ولعی بیش از لذت تماشای برنامه های تکراری کودکانه ، تصاویر را نگاه می کردم و به خاطر می سپردم .آن جمله که می گفت :"چنانچه از نامبرده خبری دارید با شماره ....تماس گرفته و خانواده ای را از نگرانی نجات دهید "برایم از تیتراژ برنامه کودک تاثیرگذار تر بود! .از خانه که بیرون می رفتیم دستم در دست بزرگی که همراهیم می کرد ، چشم در چشم عابرین می دوختم تا گمشده ای را پیدا کنم و به آغوش خانواده اش برگردانم .گاهی وقتها صورت عابری با تصویر محوی که در ذهن کودکانه ام نقش بسته بود مشابه می نمود . آن وقت زمین و زمان را بهم می دوختم که مثلا :مامان این رجبعلیه 
...دیروز عکسش رو نشون می دادن . بیا پیداش کنیم ببریمش خونشون !!! 
این روزها به گمانم مردم کمتر گم می شوند .چهره ها برایم بیگانه اند ....

Sunday 15 April 2012

طعم شیرین آرزو


امشب دلم کیک  می خواست آنهم از نوع شکلاتیش اش . خودم را به برش بزرگی از آن مهمان کردم. از آن برشها که اگر 7 روز هم روزی 2 ساعت برروی دوچرخه پا بزنی ، از آن دوچرخه هاکه حس کابوس دست و پا زدن و غرق شدن دارد ، از آنهایی که عرقت را در می آورد و سانتی متری جابجا نمی شود باز هم نمی توانی آن برش را به بسوزانی.بوی خوش چای  و رقص چنگالی که قطعه ای از کیک را بر می دارد، دوست دارم.چنگال را که بالا می آورم به آرزوهایم ، اهدافم و به خاطراتم فکر می کنم .کیک را که در دهانم می گذارم طعم شیرین آرزو داردو چای داغی که تلخیش سختی رسیدن را گوشزد می کند . طعم شیرین آرزو را دوست دارم 

هوای دل

 امروز هوا از آن هوا ها بود که پاک هوایت می کنند . باران و تگرگ در یک روز بهاری.بعضی روزها هستند که شاید هیچ وقت تکرار نشوند.....

پیش درامد گرانتر شدن بنزین


 در یک حرکت خود جوش و فرهنگی ، من و جمعی از همکاران تصمیم گرفتیم که از آوردن ماشینهامون خودداری کنیم و رسالت خودمون رو به عنوان قشر فرهنگی و فرهیخته جامعه !در آلوده نکردن هوای تهران انجام بدیم.البته من هم در راستای جو گیر شدن پیشنهاد دادم که دست به اعتصاب خروج باد معده هم بزنیم که سریعاً وتو شد. در همین راستا شخصا تصمیم گرفتم که با مترو تردد کنم !!!!!
القصه ! به دلایل ذکر شده من خودم رو تو مترو دیدم .البته اینکه می گم خودمو تو مترو دیدم راست می گم .چون از فاصله رسیدن به در مترو و قرار گرفتن روی صندلی رو اصلا نفهمیدم.حرکت پر جوش و خروشی منو پرتاب کرد به سمت جایگاه. جاگیر که شدم. یه نفس راحتی کشیدم...دو ، سه ایستگاه که گذشت یه خانمی با چند تا ساک وارد شد. شروع کرد به فروختن دونات و لواشک . می گفت: دونات 2تا 500 تومن 4 تا 1000 تومن! جالب بود که معلومه وقتی 2تا 500 تومن ، خوب 4تا هم 1000 تومنه. بگذریم! خانوم بغل دستی من اول صبحی با چنان ولعی دونات چرب و چیلی رو گاز می زد که من به سختی تونستم از اینکه روش شکوفه نزنم جلوگیری کنم. ایستگاه بعدی خانوم دیگه ای وارد شد. و بلافاصله شروع کرد به فروختن لباسهای زیر زنانه در انواع و اقسام طرحها و رنگها!!!! اولش باورم نشد. فکر کردم دوربین مخفیه ! اما به خودم اومدم دیدم نه خیلی هم جدیه ! از اونجاییکه من ناجور ذل زده بودم بهش نظرش رو به خودم جلب کردم .امد سمتم . یه دسته از اون اقلام رو گذاشت رو پای من و گفت اینا رو واسم نگه دار...و چند قدم رفت جلوترو شروع کرد به بازار گرمی
بعد یه اشاره ای به من زد و گفت : هر کدوم رو که می گم می شه بگیری بالا ببینن!!!!!!!!تصور کنین اگه کسی در اون موقعیت از من فیلم بگیره و بذاره یوتیوپ و بر حسب تصادف چهار تا آشنا این فیلم رو ببینن  جواب خانواده و دوست اشنا رو چه جور باید بدم ؟.....دستگیره ، دم کنی ، مسواک اورال بی ، جا لباسی ، روسری ، واکس ، خوش بو کننده .....خلاصه تنوع کالا بیداد می کرد....راننده هم نامردی نکرد و با روشن کردن کولر تو سرد ترین روز سال یه حال اساسی به همه داد.واگن داشت می ترکید هنوز نصفه راه رو رفته بودیم  که قطار ایستاد . نمی دونم چه مرگش بود ولی به 5 دقیقه ای ایستاد . فکر کنم داشت مسافر می زد!!!! دوباره که راه افتاد خانوم بغلیه که هر 2 تا دوناتشو بلعیده بود گفت : نمی دونم چرا حالت تهوع دارم امروز !و 2تا فیگور اوغ هم اومد...داشتم دیوانه می شدم.بعد از 1.30 ساعت  جون دادن تو مسیری  که من 40 دقیقه با ماشین  می رفتم به ایستگاه آخر رسیدم پریدم پایین . از شدت باد کولر سرم درد می کرد. یه ماشین گرفتم و رفتم سر کار. تا آخر روز انگار پوست سگ کشیده بودن رو صورتم . هرکی سوال می کرد کارش تموم بود. این پروسه موقع برگشت هم تکرار شد. البته  اینبار من از ایستگاه اول تا دم خونه سر پا ایستاده بودم...2 روزی طول کشید تا حالم جا اومد.....با خودم فکر می کنم چقدر طول می کشه تا مترو ما هم به استانداردهای جهانی نزدیک شه ؟؟؟؟

روزانه


پله ها را چند تا یکی می دوم .سعی می کنم مچ دستم را بر گردانم تا ساعت را ببینم سنگینی کیفم مانع می شود .خودم را داخل ماشین می اندازم . باز هم دیر شده . استارت می زنم . در آینه نگاه می کنم . مقنعه ام را جلوتر می کشم . روژ لب محوم را با انگشت برروی لبهایم پخش می کنم .ضبط را روشن می کنم .اجبار صبح زود بیدار شدن را دوست ندارم .  نگاهی به ساعت می اندازم . باز هم دیر شده . .وارد کوچه که می شوم سعی می کنم به یاد بیاورم امروز روز زوج است یا فرد . تنها حسن این طرح زوج و فرد آن است که آمار روزها از دستت در نمی رود .روزهای فرد را بیشتر دوست دارم چون بالاجبار به دلیل زوج بودنم باید از کوچه پس کوچه ها بروم و چقدر دوست دارم راندن در کوچه ها را .باران می بارد . کمی شیشه را پایین می دهم .
بوی نم شامه ام را نوازش می دهد .باران جایش را به تگرگ می دهد. برگهای سبز جدا شده از درختان شیشه را پوشانده است . کناری می ایستم . دستم را از پنجره بیرون می کنم .باران را حس می کنم . مغزم برروی یک جمله از ترانه ای که می شنوم قفل می شود :" خدا به موقع می رسه ، فقــــــط ، به این معتقدم "..... ساعت ماشین را نگاه می کنم . ساعت 16:25 نشان می دهد. یادم می افتد که باید درستش کنم . هنوز وقت نکردم . " وقت". چه رابطه ایست بین " وقت" و " تمایل " و " خواستن" و " توانستن" نمی دانم . دنبالش هم نیستم .راستی اگر دیر برسم چه خواهد شد؟ کمی آرامتر می رانم .تصمیم می گیرم دیر برسم . نه . فکر می کنم دوست دارم دیر برسم . همین امروز را
.....
کنار اولین سوپر می ایستم . باران شدیدتر می بارد .خیس می شوم . یک پاکت کوچک شیر "روزانه "با یک شکلات می خرم .یادم می آید اولین بار ی که تبلیغ محصولاتش را دیدم از آن روزهایی بود که روز من نبود .انگار تمام دردهای زندگیم ، ته حلقم تحصن کرده بودند .زیر پل پارک وی که رسیدم سرم را بالا بردم . یک پستان گنده گاو برروی بیلبورد، معلق مابین زمین و هوا   که زیرش نوشته بود " روزانه".انقدر برایم عجیب بود که بی اختیار خندیدم . آنقدر خندیدم تا سیل اشکهایم روان شد .مرا به یاد  زندگی" روزانه "ی خودم انداخت .معلق در هوا ، نمایان ، نا متعارف بی نظیر و مضحک .


وارد اتوبان می شوم . دلم می خواهد تند برانم . هیجانش آرامم می کند .. جاده لغزنده است..این هوا هواییم می کند.یاغی می شوم ...اصلا امروز کار تعطیل !!!امروز را زندگی می کنم ...امروز "روز" می شود و در"روزانه "هایم می درخشد....

Saturday 14 April 2012

خونه درختی

یکی از سخت ترین کارهای دنیا   انتخاب کردن یک اسم است .دست و پا زدن و طفره تقلای دورو بری هام بعد به دنبا اومدن بچه هاشون این رو بهم ثابت کرده .  وقتی جواب سونوگرافی اول میاد و معلوم می شه بچه جنسیتش چیه دلشوره ها سرانتخاب اسم مناسب شروع می شه . اما این "مناسب "خودش مصیبت دیگه ایه . "مناسب"یعنی شیک ، جدید ، اصیل و باز هم شیک ...اما به نظر من چیزی که فدای شیک بودن اسم می شه ، اینه که چقدر اون اسم می تونه معرف شخصیت و روحیات بچه در بزرگیش باشه . مثلا اسم پسرو می ذارن" سالار" در صورتی که متوسط  قد کل افراد فامیل از 160 سانتی متر بالاتر نبوده .یا" مهرو" تو خانواده ای که یک دونه هم خوشگل توشون نیست . یا اسمهای عجیب و غریبی که ازتو دل داستانهای قدیمی پیدا می کنن .اما این تشویش اسم گذاری شامل حال یک وبلاگ نو ظهور و نورس هم می شه .هدف من از نوشتن مثل خیلی دیگه از وبلاگ نویسها پیدا کردن یه جای امن برای گذاشتن افکار، خاطرات  و دغدغه هام بود و هیچ جا به اندازه "خونه درختی" زمان کودکی برای من تا به حال امن نبوده . کوچک که بودم خونه مون یک درخت انجیر بزرگ داشت که من علاقه زیادی به بالا رفتن از اون داشتم .اون بالا دست مامان بهم نمی رسید وقتی مشقام رو نمی نوشتم .هر چقدر پدر بزرگ از اون پایین تهدید می کرد که اگه جرات داری بیا پایین ویلان مونده تا نشونت بدم دور ریختن سیگارهای من چه آخرو عاقبتی داره دل من یه کوچیک هم نمی لرزید.دنیایی بود اون بالا مخصوصا وقتی انجیرهای درشت و سیاهش می رسید دیگه هم فال  بود و هم تماشا . چند تا شاخه بالاتر پرنده ها تند تند به انجیرهای رسیده نوک می زدن  تا اینکه یک روز بابا داد یه خونه کوچیک درختی برام ساختن . از اون به بعد تمام زندگی من شد اون خونه درختی ...و حالا بعد سالها به خونه درختی من خوش آمدید....