Friday 1 June 2012

ترسهای کهنه - زخمهای نو

برای رسیدن به بالای گنبد کلیسای واتیکان می باید  بعد از پیاده شدن از اسانسور مسیری رو با پله طی می کردم. پله ها رو تند تند می دویدم تا زودتر به نوک گنبد برسم . پشت سرم خانم و آقای پیری بودن که به سختی پله ها  بالا می اومدن . همیشه این نامیرا بودن شور زندگی در میان این مردم برام جالب بوده ...به سمت گنبد که نزدیکتر می شدم پلکان باریک و باریک تر می شد . تا جاییکه پهنای پلکان تنها به اندازه عبور یک نفر شد . مسیر انقدر باریک بود که رد پا ها در یک مکان ثابت قرار می گرفت . پله های سنگی در اثر رفت وآمد تنها در یک نقطه ساییده شده بودن . احساس کردم نفس کشیدن برام داره سخت می شه . پاهام می لرزید . خواستم بر گردم اما مسیر باریک و دو نفری که پشت من حرکت می کردن اجازه این کارو ندادن . سر گیجه و تهوع . چشمانم سیاهی می رفت . دستام رو به دیوار تکیه دادم .می لرزیدم . صدایی از پشت سر گفت :چیزی شده ؟کمک می خوای؟ خانم و آقای پیر به من رسیده بودن . دهانم خشک شده بود . زبونم رو به سختی از سقف دهانم جدا کردم و گفتم :من ترس از فضای بسته دارم .....
با کمک آن دو نفر خودم رو به بالای گنبد رسوندم . نمی دونم چند وقتی یک گوشه نشسته بودم .سرم رو میون دستام پنهان کرده بودم          . مسافری بودم که در زمان سفر می کرد . به سالهای دور. به سالهای کودکی....سالهایی  با موزیک متن تکراری با واژه های تکراری تر :وضعیت قرمز ...وضعیت سفید....آژیر گوش خراش و بعد هم "پناه گاه " ....جایی تاریک و خفه که می تونست زیر زمین خونه ، زیر پله و یا پناه گاه تاریک و نمور مدرسه باشه ..جیغ می زدیم و می دویدیم و هر کس یک گوشه ای جا گیر می شد . چقدر حس بدی داشتم . دوست داشتم زیرآوار بمیرم اما حس خفقان پناهگاه رو تجربه نکنم .
خانم و آقای پیر بعد از اینکه مطمئن شدن بهترم به سمت پایین حرکت کردن .کمی اب نوشیدم . هنوز پاهام سست بود . به سختی برخاستم .منظره زیر پا ارزش بالاآمدن رو داشت .چشمام رو می بندم . می خوام این منظره زیبا رو در خاطرم ثبت کنم . ...
صدای انفجار ؛ موشکهایی که ردشون رو به وضوح توی آسمون می شد دید . پدر که من رو هراسون و سراسیمه بغل می کرد  و به سمت زیر زمین می دویید...چشمانم را باز می کنم . سالهاست جنگ تموم شده ...اما ترس کهنه اش هرروز زخمهای تازه ای به دل من می زنه . اینجا .این سوی دنیا . در بلندترین نقطه رم . در واگنهای شلوغ متروی وطنی ، اسانسورهای کوچک و هر فضای بسته باریکی که من رو به یاد پناه گاه بیاره ....
ترسهای کهنه ...زخمهای نو  و نسل من ......

No comments:

Post a Comment