Tuesday 31 July 2012

تابستانه

اگر قرار باشد فصلها را به ترتیب علاقه ام به صف بکشم ، قطعا تابستان ته چین می شود . آن انتها . از کودکی میانه خوبی با  گرما نداشتم . تحملش برایم سخت  بوده است . اما جالب آن  که بهترین خاطراتم تابستان پیچ شده  . کوچک که بودم ، صبحهای تابستان ، پدر بزرگ حیاط را آب و جارو می کرد .بیدار که می شدم نقطه دلخواه ام در حیاط که زیر درخت انجیر تنومند پر شاخ و برگ بود را نشانه می رفتم و روی زمین نمناک دراز می کشیدم و گونه ام را با سرمای موزاییک  آشنا می کردم و با   تمام وجود زندگی را که بوی خاک نمناک  می داد نفس می کشیدم . مادر بزرگ لبخند به لب لقمه ای نان و پنیر و گردو به دستم می   داد.با ریتم  صدای تلق و تلوق هم زدن استکان کمر باریک چای  سرم را تکان می دادم و چای شیرین را ازدستش می گرفتم و لقمه نیمه جویده در دهانم را با نیمی از چای فرو می دادم .
پدر بزرگ با علاقه و سلیقه  خاصی حیاط را گل کاری کرده بود . بوی عطر گل یاس دیوانه ات می کرد. بعد از صرف صبحانه سر پایی ، مادر بزرگ سبد حصیری کوچکی در دست می گرفت و گلهای یاس را پس از چیدن درون آن می ریخت . من هم گلهایی که از شاخه جدا شده و روی زمین ریخته بودند را تند تند جمع می کردم و به سبد می افزودم  . پدر بزرگ قالیچه کوچکم را زیر سایه درخت پهن  می کرد و مادر بزرگ سوزن نخ شده ای را به دستم می داد و من یاسها را یک به یک به نخ می کشیدم  چندین گردن آویز می ساختم که یکی را خودم می آویختم .دیگری متعلق به جانماز مادر بزرگ بود و آن یکی برای آویختن به آینه میز آرایش مادر.
تکه های پازل مورد علاقه ام را روی قالیچه پخش می کردم و سعی می کردم آنها را سریع کنار هم چفت کنم .پدر بزرگ آرام نگاهم می کرد و هر بار که نگاهمان بهم گره می خورد به نشانه تایید وتشویق سرش را تکان می داد .آن سالها لاک پشت کوچکی داشتم که حیوان زبان بسته ی خانه به دوش،  در آن گرما به سختی کل اثاثیه اش را با خود از این ور حیاط به آن ور می کشید . دانه های درشت انجیر سیاه که می رسیدند ، خودشان را از شاخه ها جدا می کردند و هر چند گاهی صدای برخوردشان به زمین و ترکیدنشان ، حواس من را پرت و نظر لاکپشت را به خودش جلب می کرد . 
با ولع انجیرها را در میان فک بی دندانش له می کرد و می بلعیدشان .حیوان زبان بسته ، میانه ای با تجربه و پند آموزی نداشت . هر روز بعد از خوردن انجیرها، دل و روده اش چنان به کار می افتاد که نای کشیدن لاکش را هم نداشت هر قدمی که پیش می رفت ، محتوای دل و روده اش روی کف حیاط جا می گذاشت !!!
این روزها دلم هوای تابستانهای آن روزها را دارد . مخصوصا روزهایی که ناهار آب دوغ خیار داشتیم . دانه های کشمش و یخ و نعنای شناور روی آب ، گردوی ته نشین شده و تکه های نان 
بزم عصرانه هندوانه خوران و چای و شیرینی کشمشی.خنده های از ته دل بی دلیل و بی دریغ .خانواده ای که شبهای تابستان ، خاطراتشان را یک کیسه می کردند و می گفتند و می خندیدند.
تابستان را دوست دارم .به خاطر گرمای ارتباطاتش .لذت با هم بودن . تابستان را دوست دارم به خاطر طعم خوش آب دوغ خیارش.تابستان را دوست دارم به خاطر خاطرات کودیکش........