Sunday 30 December 2012

ازدحام آلوده

اتوبان را به سمت جنوب حرکت می کنم .6 صبح دارد آخرین نفسهایش را می کشد ...هوا روشن شده .دنبال موسیقی مورد علاقه ام می گردم .از بین این همه آهنگ ردیف شده، تنها یکی را دوست دارم .عدد ترکش را فراموش کرده ام .چند ترک به عقب می روم .نه نیست .چند ترک به جلو .باز هم نیست شاید فولدرش این نباشد .بی خیالش می شود .به فولدری رسیده ام که خواننده اش اول هر ترک خودش را اسم می برد و می گوید با کی «فیت»کرده است شاید هم شده است .نمی دانم .با خیلی از این واژه ها بیگانه ام.مثلا ما مهمانی می رفتیم اینها پارتی می کنند.یا مثلا جواب یک سوال ساده مانند «این را خودت خریدی؟»تنها یک «آره »و یا «نه »بود که جاییش را داده است به «فکر کن خودم نخریده باشم؟!»...جواب سوال یک سوال دیگر...چه میدانم .دوره زمانه عوض شده است 
دوره «ما»ودوره «اینها».

گلویم می سوزد .هوا به شدت آلوده است .پرازذرات معلق.ذرات بلاتکلیف اما با هدف .ذرات رها شده از اگزوز ماشین جلوئی.شاید هم کناری.به اتومبیل کنار دستم نگاه می کنم .راننده اش از چند ثانیه پشت چراغ نهایت استفاده را با خواندن روزنامه می برد.
صدای زوزه لنت ماشین در پس زمینه صدای نا موزون خواننده هم گم نمی شود. لنت نو است اما گویا به قول تعمیرکارم به من انداخته اند .تقلبی است .صدا می دهد .ناله می کند . صدای اعتراض ماشین است به جنس بنجل .همین روزها می روم سراغ 
فروشنده و اعتراض می کنم .اگر زیر بار نرفت شاید مثل همین لنت جیغ بکشم!.فکر کنم جواب بدهد.

فاصله ماشین عقبی را در آینه چک می کنم . راهنمای چپ می زنم و به راهم ادامه می دهم . سرعتش را به ناگاه زیادمی کند.ماشین عقبی را می گویم.. بی وقفه نور بالا می دهد!می گذارم رد شود . قصد تغییر خط هم نداشتم . تفریح این ساعت من است .هرروز صبح . راهنما یعنی :راننده عقبی تند تر برو !
جای همیشگی پارک می کنم .با شالگردن صورتم را می پوشانم .سگ نگهبان سیاه و زشت پارکینگ، مثل هرروز همراهیم می کند.آمده سهمیه امروزش را بگیرد. سوسیس دوست دارد.دمش را تکان می دهد و یک گوشه ولو می شود.

لیوان چایش را بر می دارد و کنار دستم می نشیند.با یک دستش لیوان را گرفته  و با دست آزادش دست آزاد از لیوان  مرا محکم می چسبد.سرش را روی شانه ام می گذارد و صدای هق هق گریه اش اتاق را پر می کند.لیوان رها شده از دستش چند تکه می شود و لکه های چای بر روی شلوارم نقش می بندد.سرم را بالامی گیرم . سقف را نگاه می کنم و تا 5 می شمرم .قطره اشکی که قصد رها شدن داشت همانجا خشک می شود.صورتش را با دو دستم می گیرم و اشکانش را با شستم پاک می کنم .اشکهایش داغ است .شاید هم دستان من زیادی سردند.از داخل می لرزم .از این حال بیزارم .از این حس کندن. از این درد دوری. از این خداحافظی که تعدادش از سلامهای زندگیم بیشتر شده است .

مقنعه اش را مرتب می کند. گریه اش قطع شده اما هق هق می کند. دستمال کاغذی خیس را در دستانش جا به جا می کند.با بغض نگاهم می کند:
-از تو لجباز تر ندیدم ...لجباز ..یک دنده و بی معرفت ...به چی اینجا چسبیدی ؟هان؟چی؟به هوای خوبش؟به مردم با شعورش؟به چی؟تو که کسی رو نداری اینجا...تعلقی نداری ...یه نگاه به همه بنداز...همه رفتن ...همه دوستات ...فامیلات...همه می رن ...همه رفتن...من...منم دارم می رم ...تا ده سال دیگه خودتی و خودت...تازه اگه تو این هوا سرطان نگیری...یا یه روز که از این شوخیای مسخره ات رو می کنی و حواست نباشه وسبقت بگیری و توی تصادف بمیری...اصلا اگه جنگ بشه چی؟آخه به چی اینجا دل خوش کردی؟ گفتم بیا برای مهاجرت اقدام کنی گفتی خوشت نمیاد ...گفتم بیا بریم ادامه تحصیل بدیم ...گفتی الان وقتش نیست ...گفتم بذار شانس برامون تصمیم بگیره گفتی باشه ...من توی لاتاری شرکت کردم اما توی بی معرفت فرماشو پر نکردی...

لیوان چای را به روی شقیقه ام فشار می دهم .سرم درد می کند.نگاهش می کنم .دوباره گریه می کند.به سختی لبخند می زنم و می گویم :
-حالا تو بخت یارت بود از کجا معلوم اگه شرکت می کردم من هم برنده می شدم ؟در ثانی من زندگی اون طرف رو دوست ندارم ...تمام حرفات رو قبول دارم تمام بدیهای اینجا رو می دونم هر چی که تو و بقیه رو آزار می ده من رو هم می رنجونه ..اما جایی که دوست ندارم زندگی نمی کنم..من اینجا رو دوست دارم .من این تهران رو با تمام نداشته هاش و داشته هاش دوست دارم ....
من این ازدحام آلوده رو دوست دارم ..

صدای برخورد در با چهارچوب فضا را پر می کند. رفته است .کاش می شد پنجره را باز می کردم . نفسم بالا نمی آید ....عبارت«برطرف کردن لکه چای»را گوگل می کنم. به لیست خرید مهمانی خداحافظی لکه بر را نیز اضافه می کنم .... 


















Thursday 20 December 2012

تمهیدات آخر زمانی


حالا اگر راستی راستی دنیا فردا تموم شد و ریق رحمت را همگی کلهم در جا سر کشیدیم رفتیم به دیار باقی و سر پل صراط یک شیر پاک خورده ای با دوتا شاخ و یک چنگک و دم قرمز اومد و سیب تعارف کرد و دسته جمعی همه گفتیم: فوتینا ! عمرا دیگه خام شیم ! سیب رو هم با درایت نخوردیم و رفتیم بهشت ، یکی از شماهای دوست بپره بره بشه مسئول چراغ قرمز ، زمان سبزش رو زیاد کنه که بهشت اون دنیا برامون جهنم نشه ....

Tuesday 18 December 2012

یلدای آخر؟؟


می دانی!، قرار نیست دنیا تمام شود ...اینجور شنیده ام و شنیده ای اما دلم می گوید نه !خبری نیست ...خبر که هست آن خبر که می گویند نه ...آن نیست ...امروز که داشتم سمت خانه می آمدم دیدم هندوانه ها قرمز تر از همیشه اند ...سرخ سرخ ...یکیشان را خریدم ...از هندوانه فروش دوره گرد...برای شب یلدایمان ...همان شب که می گویند دنیا تمام می شود ...(بگذار بگویند، من و تو باور نمی کنیم )...داشتم فکر می کردم ...به یلداهای کودکی...به سینی بزرگ پر از انار گل شده ... به ظرف گلپر و نمک ...چقدر این سالها زود گذشت ...
هندوانه با حرکت ماشین از این سو به آن سوی صندوق عقب غلت می خورد ...سرعتم را کم می کنم ...نکند هندوانه پیش از رسیدن به خانه بترکد...نکند دنیا بترکد...بغضم می ترکد...یک دنیا دلتنگی از روی گونه هایم سرازیر می شود ...صدای هندوانه در هق هق گریه هایم گم می شود ....
اصلا کاش تمام شود...نکند تمام نشود ؟! چراغ زردی چشمک می زند ...در با ناله برروی پاشنه می چرخد ....پارکینگ را دور می زنم ...آن گوشه همیشگی ...آن گوشه ی دور پارک می کنم ...هندوانه سالم است ...ردهای سیاه روی گونه ام را پاک می کنم ...ساعت به وقت این گوشه دنیا می گوید آن گوشه دنیا همه خوابند...
نکند دنیا که خواست تمام شود خواب باشم ...اصلا چه فرقی می کند ... اینها همه اش حرف است تمام شدنی در کار نیست ...فرقی هم نمی کند...هندوانه سنگین است ...نه به سنگینی کیفی که در دست دیگر حمل می کنم ...یک چیزی بر دلم سنگینی می کند...رهاشدنش را نفهمیدم اما صدای ترکیدنش را چرا ...هندوانه را می گویم ...چه هندوانه بی رنگی..چه خوب که ترکید ...باید می ترکید ...بس که بی رنگ بود ...دلم آرام می گیرد ...این همه رنگ این همه زندگی ، قطعا ترکیدنی نیست ... تمام شدنی نیست ...دلم آرام می گیرد ...آرام ...

پ.ن:دلم برای بز نداشته ام می سوزد که اگه بود هندوانه بی رنگ ترکیده را به چشم می کشد ........