Wednesday 20 June 2012

از ازل تا بعد (قسمت دوم )

....راستش خیلی دلیل داشتم ...البته اگه بخوام دقیق بگم دقیقا 1001 دلیل!!یکیش اینکه دوران بچگیم رو صرفه نظر از حاشیه هایی که داشتم (البته این نظر دیگرونه)خیلی دوست دارم . سرخوش ، پر هیجان ، پر درد سر ، بی نظیر ، وان آو دِ کایند،،،(الان یهو جو گیر شدم !!!) و سرشار از معصومیت .حالا می خواد این معصومیت از نوع حیوانیش باشه!!! ....اصلا همینی که بودم . یه نموره شیطنت که به جایی بر نمی خوره .می خوره ؟؟؟فقط نگو آره که با پشت دست می زنم تو دهنت !!!!حالا من هی هیچی نمی گم تو هم رو تو زیاد نکن .نیست حالا خودت بچگیات سه تا جایزه صلح نوبل گرفته بودی ؟؟؟
خلاصه یاد آوری خاطرات مربوط به اون دوره ، شور خاصی بهم می ده .جالبه که چه باور کنید چه نه زیر پنج سال رو بسیار بهتر از سالهای بعدیش به خاطر می آرم .چرا نمی دونم .
خیلی کوچیک بودم فکر کنم حدود 3 سال که با یکی از اسطوره های  تاریخ کشورم آشنا شدم . رستم . یادمه یک بار در حال انجام فعالیت مورد علاقه ام یعنی پوشیدن کفش پاشنه بلند عمه و بالا پایین رفتن از پله ها بودم که   یک دفعه چند تا پله رو در یک لحظه طی طریق کردم و با مغز افتادم پایین !!!پدر بزرگ که اون روز در غیاب مادر و پدر وظیفه نگهداری من رو داشت فریاد می کشید:" آخه ویلان مونده !!!کفش رستم بپوشی!!!این چیه پات کردی؟؟؟می میری...اگه هم نمیری انقدر سرت می خوره به زمین که خنگ می شی..."..من که تقریبا  از فرط درد نفسم بالا نمی اومد و یک گریه لایتی رو داشتم سر می دادم ، چنان این جمله ها به عمق وجودم ته نشین شد که بعد سالها هنوز تک تک کلمه هاشو حفظم....البته نا گفته نماند که بعد از سر حال اومدن به شدت تقاضای پوشیدن کفش رستم رو داشتم . هرچند که بعد این همه سال و کلی تجزیه تحلیل هنوز معنی این جمله پدر بزرگ خدا بیامرز 
رو نفهمیدم!!!!یادم باشه در دیدار مجدد بعد از 120 سال البته در سرای باقی ازش سوال کنم....

Tuesday 19 June 2012

از ازل تا بعد(قسمت اول)

می دونی ماجرای من از کجا شروع شد؟خوب معلومه از وقتی که به دنیا اومدم . شاید بگی اوهوک ماجرات بر می گرده به قبلش یه چشمکم حواله ام کنی اما بد نیست بدونی که من مال نسلی هستم  که بچه ها رو خدا می داد اونم از طریق بقچه پیچ کردن و دادن دهن یه لک لک که رندوم پرتمون کنه در خونه زن و شوهرایی که از خدا بچه خواستن !! آره داداش! ما از اوناش نیستیم .دوران بچگیم رو خیلی دوست داشتم و دارم . تعریف عوام در یک کلمه از من واژه ثقیل و پر مفهوم "گه"بود!!!شنیدی می گن بچهه از اون گهاس؟؟؟منم از اوناش بودم .نوزاد که بودم دایم مریض بودم .یک بند عر می زدم . از هر واکسنی که بهم می زدن همون مریضی رو تمام و کمال می گرفتم .خواب نداشتم .خوراک هم همینطور ولی شگفت انگیز اینکه شکمم گویا خوب کار می کرده .گویا طنین بادهای معده من زبان زد خاص و عام بوده .روایته که یک بار بغل مادر بزرگم یه بادی ول می کنم انقدر صداش زیاد بوده که همه زل می زنن به مادر بزرگ بیچاره ام.!!!چون اولین (و در نهایت آخرین) تجربه بچه داری  مادر و نوه داری مادر بزرگم بوده گویا حرکات نوظهور هم از خودم زیاد نشون می دادم . مثلا قبل راه افتادن دویدم!!! آره والا جدی می گم . گویا یک بار به زحمت ایستادم و بعد به یک سمت خم شدم و کج کج شروع کردم به دویدن بعد هم خوردم به دیوار و همونجا پخش زمین شدم . طفلی خانواده کلی زحمت کشیدن تا من راه افتادن عادی رو یاد گرفتم البته تا قبل از رسیدن به این مقصود دور خونه رو پشتی می چیدن (اونایی که مال نسل ما نیستن پشتی یه چیزی تو مایه های بالش اما بزرگتر بود اما کوچکتر از تشک!!!)زود به حرف افتادم و از این قابلیت و تواناییم گویا خیلی استفاده می کردم . عین رادیو که روی یک فرکانس ثابت تنظیم شده باشه یک بند صدام شنیده می شده .بدون نویز بدون قطعی!!!سعی می کردم کمتر از جملات خبری استفاده کنم . تخصصم در جملات سوالی اون هم از نوع بی ربط بود.:
*چرا عروسی مامان بابام دعوت نبودم؟
*چرا توی شکم مامانم درس نخوندم دیپلم بگیرم بعد بیام بیرون؟
چرا توی شکم مامانم غیر من یه داداش نبوده ؟
چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم ؟
چرا حیوونا حرف نمی زنن؟
چرا ما اتوبوس نداریم؟
پس چرا اونا اتوبوس دارن؟
کیا اتوبوس دارن ؟
........
اخلاق حسنه و شیرین زبونیام و سوالات دل نشینم باعث شد که از همون کودکی عنصر دوست داشتنی محسوب بشم .فقط نمی دونم چرا هر وقت مادرم از کسی می خواست من رو برای یک ساعت نگه داره همه دلپیچه می گرفتن و تا مرز سرطان پیش می رفتن و قسمت نمی شد از من نگهداری کنن!.
بزرگتر که شدم همچنان این علامت سوال بالای سرم رژه می رفت .اما دغدغه هام جدی تر شده بود . عمده مشکلم این بود که بدونم پدر مادر واقعیم کیا هستن . آخ که چقدر دلم می خواد از همینجا چند تا فحش کشدار نثار صدا و سیما کنم . هرچی شخصیت بد بخت ، یتیم  مادر پدر گم کرده ، بی خانمان ، مفلس ، پیزوری ، داغون ، رند ، کلک و...بود رو یک جا توی یک ساعت در قالب کارتون می داد به خوردمون . منم که مستعد دایم در حال همزاد پنداری بودم .البته با احتساب نیم ساعت قبل شروع برنامه کودک که اختصاص داشت به نشون دادن عکس گمشده ها و نیم ساعت بعد برنامه کودک که بچه هایی که دستشون توی چرخ گوشت گیر کرده بود یا آب جوش ریخته بود روشون و کلا دفرمه شده بودن 
دیگه فحش هم جواب نمی ده ... !
......
حالا چی شده افتادم به یاد بچگیامو دارم خاطراتم رو شخم می زنم ؟می خوای بدونی؟
والا راستش........
ادامه دارد

Monday 18 June 2012

رد پا



"نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردنم ناخن هایم را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیارهایی برزمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جابگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیکر نیستم. اما من نمی خواهم نباشم. نمی خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیشتر آدم ها که می آیند و می روندو هیچ غلطی نمی کنند، در تاریخ بی خاصیت باشم. نمی خواهم عضو خنثای بشریت باشم."
بخشی از کتاب "روی ماه خدا را ببوس"نوشته مصطفی مستور



  این روزها دغدغه خیلی ها  هست .ماندن . اثر گذار بودن .غلطی کردن .  رسالتی که انجام نشده باقیمانده . زندگی که تمام می شود . درست جایی که نقطه پایان قرار می گیرد ، خطی به درازای طول زندگی ، بودنت را محو می کند .نامی که پاک می شود . بودنی میرا . ....


Sunday 17 June 2012

تولدی دیگر

سوهان را در دست می گیرد و می پرسد:"گِرد می خواهی یا صاف؟" می گویم :"صاف" می پرسد:"فرنچ؟" سرم را به علامت تایید تکان می دهم . آرام و شمرده با لبخندی برلب  که به نظر تصنعی می اید حرف می زند:
"صفحه ناخنت چقدر کشیده است .انگشتای بلندی داری.هنرمندی؟ساز می زنی؟"
"اوهوم.ویولن زنم !"
با هیجان می گوید:" حدس می زدم .من آدمها رو از روی دستاشون می شناسم . دست آدما مث چشمشونه .دروغ نمی گه .انگشتا ، ناخنا ، حتی خطای کف دست .فالگیرایی که از کف دست تمام گذشته و آینده آدم رو می گن .یه خانمی بود که فال می گرفت وتو پارک می شست . یه چیزایی از زندگیت می کشید بیرون که مو به تنت صاف می شد .ازروی کف دست یه خانمه آدرس زنی که شوهرش باهاش رابطه داشت رو بهش گفته بود .باورت می شه ؟"
سرش رواز روی دستم بلندمی کند و به چشمانم خیره می شود. می خواهم جوابش را بدهم که تلفنم زنگ می خورد .با دستی که آزاد :است به علامت مکث اشاره می کنم و جواب می دهم: .
 "سلام عزیزم...(مکث)چطوری؟...(مکث)وااای مرسی قربونت برم که به فکرم بودی...(مکث)الو...(مکث)آرایشگاهم عزیزم...(مکث)صدات قطع و وصل می شه (مکث)...باشه .حتما .اومدم بیرون باهات تماس می گیرم ...الو...(مکث)آره .گفتم روز تولدم 
خودم رو خجالت بدم (لبخندو مکث)بازم ممنون .سلام برسون . فعلا ....
دستم را به چشمش نزدیک می کند."خوبه به نظرم همه یه اندازه ان .ببین خوبه؟راستی تولدته ؟تولذت مبارک"
دستم را از دستش جدا می کنم و نگاه سرسری به ناخنها می اندازم ."خوبه .مرسی هم بابت ناخن هم بابت تبریک تولد "
"خواهش می کنم . هنوز مونده بابا . البته دستت از اون دستاییه که خستگی آدم رو از تنش بیرون می کنه . معلومه خیلی هم اهل کار خونه نیستی یا دستات رو خوب نگه می داری...." این جمله آخر را با چشمکی ادا می کند . می خندم .حوصله جواب دادن ندارم.فکرم جایی گره خورده است .جایی در آن دور دستها. دوردستهایی که از انتهای گذشته تا انتهای آینده کشیده شده است .دست دیگر را از کاسه آب خارج می کند .  با حوصله گوشه های ناخن را می گیرد و سوهان می کشد .سرش پایین است . می توانم حدس بزنم که افکار مبهم و در همی در سرش رژه می روند . کارش را تازه در این آرایشگاه شروع کرده است . شاید به این فکر می کند که هر طور شده باید تاثیر خوبی بر مشتری داشته باشد . دارد تلاش می کند جلب مشتری کند. یک جور بازاریابی.انگشتر دست چپش می گوید ازدواج کرده است .انگار که رشته افکارش پاره شده باشد سرش را یک دفعه بالا می آورد "پس خردادی هستی؟!شوهر من هم خردادیه .آدمهای خوبی هستین .البته بعضی جاها نوشته چند شخصیتین خردادیا .اما در کل آدمهای خوبی هستین . مهربونین . شوهر من که اینطوریه" معذب بودن را می توان از لحن کلامش حس کرد . کلمه ها را با دقت کنار هم می چیند . مبادا من را برنجاند و مشتریش را از دست بدهد. با لبخندی می گویم:"انقدر ها هم خوب نیستیم . حد وسط نداریم .بین دو بی نهایت حرکت می کنیم . بعضی وقتها از این ور بوم می افتیم بعضی وقتها از اون ور..."می خندند:"آره ! وای شوهر منم اینطوریه وقتی خوبه خیلی خوبه وقتی عصبانی می شه چشمت روز بد نبینه ...ببین دوست داری این یکی رو هم . سعی کردم ناخنها رو همون قدر نگه دارم خیلی کوتاه نکنم حیفه .فقط ببین اگه مانع ساززدنت نمی شه همین قدر نگه دارم یا نه کوتاهترش کنم ."...ناخنها را باهم مقایسه می کنم .کاش می شد به همین راحتی از خطوط دست داستان یک زندگی را خواند . تا انتها .نمی دانم واقعا دلم می خواهد بدانم چه می شود یا نه .خیلی مطمئن نیستم . هیجان ندانستن را بیشتر دوست دارم ..اما واقعا اگر خطوط یک دست یا ماه تولد می توانست بیوگرافیت را بریزد روی میز اوضاع دنیا چگونه بود؟تلاشها ، شادیها ، غمها ، مرگها ، تولدها و خاطرها تکلیفشان چه 
"می شد ؟
"هان؟" دو عدد لاک در دستش گرفته و به من اشاره می کنم. نگاهش می کنم . "ببخشید چی؟"می گوید:"پرسیدم کدوم رنگ رو بیشتر دوست داری؟"کمی نگاه می کنم و چپی را نشان می دهم .راستی را زمین می گذارد . باز صدایش هیجان دارد ."خودمم این رنگ رو بیشتر دوست دارم ...شیکه .یعنی شیکتره " با دقت ناخنها را لاک می زند. دلم می خواهد از او بپرسم آیا از کارش راضی هست ؟از زندگیش؟آیا این زندگی همانی بوده که همیشه آرزو داشته است یا نه؟اینکه نانش در دستانی کسی دیگر باشد .ناخنهایش را نگاه می کنم . نامرتبند .شاید راست می گوید دستها صحبت می کنند . شاید دستهایش می گویند کارش را دوست ندارد و حتی رغبت نمی کند ناخنهای خودش را مرتب کند .  شاید به خاطر نوع کارش نمی دانم .دلم می خواهد بدانم این شوهر خردادی که عصبانیتش را دوست ندارد همان مرد سوار بر اسب سفید رویاهایش است ؟بچه دارد ؟دوست دارم بدانم چند سالش است ؟دوباره به دستانش نگاه می کنم . چیز خاصی دستگیرم نمی شود .صدای زنگ موبایل افکارم را بهم می ریزد .دوست دیگریست که تولدم را تبریک می گوید .
آرنجهایش را روی میز می گذارد و کمی به سمت جلو خم می شود :"خوش به حالت چقدر دوستات دوست دارن ."
موبایل را به سختی برروی میز می گذارم .می ترسم لاکهای خیس خراب شوند ."اوهوم.دوستم دارن "باز فکرم پرواز می کند .کاش می شد دست دوستت را که می گیری بفهمی دوستت دارد یا نه ؟یا حداقل دوستی با تو راضیش می کند یا نه ؟در همان احوال پرسی اول . همان دستی که به نشانه دوستی فشرده می شود .تقریبا به آخرین انگشت نزدیک شده . به آرامی می گویم :"من ویولن نمی زنم . شوخی کردم . فکر کردم ماجرای ویولن زن رو می دونی . به شوخی گفتم."با تعجب نگاهم می کند. کمی هم اخم می کند.می گویم:"ماجرای همون دزدی که نصفه شب داشته با سوهان قفل کرکره یه مغازه رو می بریده یکی بهش می رسه می گه چیکار می کنی؟می گه دارم ویولن می زنم . طرف می پرسه پس چرا صداش در نمیاد می گه صداش فردا در میاد ..."چیزی نمی گوید . لبخند محوی می زند . حس می کنم از شوخیم اصلا خوشش نیامده . به صندلی تکیه می دهد و در حالی که در لاکها را می بندد می گوید:"ببین خوبه .مشکلی نیست ؟اگه هست بگو .والاتموم شد ."از جایم بلند می شوم . دستم را به سمتش دراز می کنم . دستم را می گیرد .دستان خشنی دارد که در اثر کار کردن با با مواد مخصوص کمی هم زبر شده اند .
داخل صندلی ماشین فرو می روم و دستهایم راروی فرمان می گذارم . استارت می زنم . ساعت ماشین 11:30 دقیقه را نشان می دهد و من دقیقا سالها پیش در چنین روزی و در همین ساعت آغاز شدم .به دستانم نگاه می کنم . دستانی که در تمام این سالها بخش مهمی از بودنم را مدیونشانم . دستانی که براییم نوشتند، عاشقی را حس کردند ، شرم دیدگانم را پشتشان پنهان کردم ، با آنها جنگیدم واز همه مهمتر با آنها حرف زدم درست آن هنگام که صدایم در گلویم مرده بود....می روم و همچنان فکر می کنم اگر خطهای دست ،دستنوشته تقدیر را می نمود  چه ها که نمی شد....

Friday 8 June 2012

مستر تی بوی!

سالها پیش که توی یک شرکت کار می کردم یه آبدارچی داشتیم که مصداق کامل سوهان روح بود .دریغ از یک ذره نظافت ، ظرافت ؛ نظم و یا هر چیز دیگه ای که مختص شغل شریف چای رسانیه .از قضا از من هم خیلی بدش می اومد . کمی هم تقصیر خودم بود .زیادی بهش گیر می دادم . گیر که نه اولش تذکر بود . مثلا هر وقت برای من چای می آورد یه تار سیبیل شازده هم  توی لیوان داشت شنا می کرد بعد از کلی تذکر دادن که مطمئنم درست دم در اتاق سیبیلش رو می کند و می نداخت توی لیوان به این نتیجه رسیدم خودم برای خودم چای بریزم . یک پار که رفتم توی آشپزخونه دیدم از سماور صداهای تلق تولوق عجیبی می یاد درش رو که برداشتم از دیدن اون صحنه داشتم سکته می کردم . دو تا تخم مرغ انداخته بود تو آب سماور که همزمان آب پز شن !!!این کاررو گویا با تن ماهی هم کرده بود !!!بماند که چه داد و هواری کردم من اون روز و بعد از کلی صحبت کردن اخمهاشو کرد تو همو گفت :"خانم مهندس! من که می دونم شما می خوای من از اینجا برم و کار منو ازم بگیری..ولی نکن این کارو من رو از نون خوردن ننداز!!!!!"تصور کنین که فکر می کرد من می خوام جاشو بگیرم . با همون تی هم که توالت رو می شست اتاق من رو تی می کشید ....یک بار هم توی سالاد الویه مدیر عامل شرکت آب ریخت و گرمش کرد!!!!وای که چقدر قیافه مدیر عاملمون بعد از دیدن ظرف غذاش دیدنی بود . البته بگم همین شازده باعث شد که آوردن غذا از خونه منتفی شه واز اون به بعد شرکت خودش غذا می داد...خیلی ها هم خودشون دیگه برای خودشون چای می ریختن . شاید بپرسین چرا دوستمون با این همه شیرین کاری اخراج نمی شد . خوب بذارید پای دل رحمی جناب رییس که دلش نمی اومد ایشون رو از کار بر کنار کنه . خلاصه دوستمون چون هرروز کارش کمتر و کمتر می شد وقت مطالعه پیدا می کرد. تا اینکه یگ بار یه مهمون از آلمان داشتیم . به محض وارد شدن شازده مورد نظر پرید دم در و در کمال نا باوری با انگلیسی تقریبا سلیس طرف رو دعوت کرد بیاد تو !!!!!فک همه به زمین رسیده بود . ...و بدین ترتیب مستر تی بوی مذکور با استفاده بهینه از زمان حفظ شده از کارهای نکرده  مدارج ترقی رو یکی پس از دیگری طی کرد و فکر کنم بعد گرفتن لیسانس الان داره واسه فوق لیسانس اقدام می کنه .....این داستان رو گفتم واسه اونایی که می گن ایران سرزمین فرصتها نیست !!!دیدین هست ؟؟؟؟!!!

Wednesday 6 June 2012

مرکبات ترکیبی

کلا از بین میوه ها مرکبات را بیشتر دوست دارم .از نارنگی گرفته تا نارنج و پرتقال و لیمو چه از نوع  ترش و  چه شیرینش ....ترشش که کنار کباب نباشد دچار کمبود می شوم . کمبود عاطفی...یک جای  زندگیم می لنگد .کباب و لیمو ترش ، گپ دو نفره دارد و دل ضعفه پس از ترشی لیمو، چای می طلبد و کمی نبات !چای را سر می کشم و  طعم گس زندگی را مز مزه می کنم و فکر می ...کنم  پرتقال تو سرخ دل خون دارد و طعم عسل ..بر عکس  لیمو شیرین که روی شیرین نشان می دهد و چه زود تا ته قلبش تلخ می
شود..عجیب است نه ؟ ..کار خدا را می گویم .

از بین میوه ها مرکبات را بیشتر دوست دارم . نه به خاطر آنکه درس زندگی می دهند و خاصیت دارند . نه .سلیقه ام این است .عاشق نارنگی هستم . چون راحت پوست کنده می شود و می توانی راحت نصفش کنی..به یک اشاره ..آن وقت دستت را دراز می کنی به نشانه تعارف ...آخ چقدر مزه می دهد که دستت را رد نکند.اگر هم رد کرد  چندان مهم نیست دستانت را بو می کنی و شامه ات را عادت می دهی به رایحه  رد شدن ...به طرد شدن ....شاید هم به جور دیگر فکر کردن  که شاید طفلی بر خلاف تو مرکبات را دوست ندارد."اختلاف سلیقه" شاید هم از صبح که از خانه بیرون آمده دل درد داشته ...تو چه می دانی؟؟عجیب است نه ؟؟؟این قضاوت سریع را می گویم ...

تا حالا بالنگ خوردی؟پوست کندنش پروسه ایست ...کلی جان می کنی آخرش همان طعم لیمو ترش خودمان را می دهد تازه کمی بی  طعمتر...زیادی هیکل گنده کرده اما طعم و مزه اش تقلبیست .از خودش هیچ چیز ندارد .آخرش هم همین پوست کلفتش می شود مربا     عجیب است نه ؟حدس می زدم که این یک مورد برات عجیب نباشد حق داری . برای من هم عجیب نبود . پرسیدم که ببینم چقدر
اختلاف سلیقه داریم   ؟؟!!!!..؟ ..

بدم نمی اید ترکیبی از این مرکبات را با هم امتحان کنم ...اصلا شاید می باید ترکیبشان کرد برای همین هم است که بهشان می گویند "مرکبات"...هوم؟


Friday 1 June 2012

چت واژه

می نویسی:
 دلم برایت تنگ شده. چطوری دوست قدیمی؟ این فاصله ها چیزی از دوستیمان کم نکرده ...آخ نمی دانی چقدر دلم هوایت را کرده .هوای تو ! بنیشینیم با هم گپی بزنیم . مثل ایام قدیم . من کیکی بخرم تو چای دم کنی... غیبت کنیم برای هم لطیفه بگوییم . از آرزوهایمان که محقق شد بگوییم . از آنچه از دست رفت از آنچه به دست آمد . از هوا از زمین ....
 تو می نویسی تمام حست را و آنچه می شنوی تنها صدای تکراریست :  تلق تلق تلق تلوق!!!...ضرب آهنگ انگشتان برروی دکمه های کیبورد... شاید اینطور بهتر باشد . واژه ها  نمی لرزند . چت واژه ها با بغض ناشی از دلتنگی نمی لرزند!!!!.

ترسهای کهنه - زخمهای نو

برای رسیدن به بالای گنبد کلیسای واتیکان می باید  بعد از پیاده شدن از اسانسور مسیری رو با پله طی می کردم. پله ها رو تند تند می دویدم تا زودتر به نوک گنبد برسم . پشت سرم خانم و آقای پیری بودن که به سختی پله ها  بالا می اومدن . همیشه این نامیرا بودن شور زندگی در میان این مردم برام جالب بوده ...به سمت گنبد که نزدیکتر می شدم پلکان باریک و باریک تر می شد . تا جاییکه پهنای پلکان تنها به اندازه عبور یک نفر شد . مسیر انقدر باریک بود که رد پا ها در یک مکان ثابت قرار می گرفت . پله های سنگی در اثر رفت وآمد تنها در یک نقطه ساییده شده بودن . احساس کردم نفس کشیدن برام داره سخت می شه . پاهام می لرزید . خواستم بر گردم اما مسیر باریک و دو نفری که پشت من حرکت می کردن اجازه این کارو ندادن . سر گیجه و تهوع . چشمانم سیاهی می رفت . دستام رو به دیوار تکیه دادم .می لرزیدم . صدایی از پشت سر گفت :چیزی شده ؟کمک می خوای؟ خانم و آقای پیر به من رسیده بودن . دهانم خشک شده بود . زبونم رو به سختی از سقف دهانم جدا کردم و گفتم :من ترس از فضای بسته دارم .....
با کمک آن دو نفر خودم رو به بالای گنبد رسوندم . نمی دونم چند وقتی یک گوشه نشسته بودم .سرم رو میون دستام پنهان کرده بودم          . مسافری بودم که در زمان سفر می کرد . به سالهای دور. به سالهای کودکی....سالهایی  با موزیک متن تکراری با واژه های تکراری تر :وضعیت قرمز ...وضعیت سفید....آژیر گوش خراش و بعد هم "پناه گاه " ....جایی تاریک و خفه که می تونست زیر زمین خونه ، زیر پله و یا پناه گاه تاریک و نمور مدرسه باشه ..جیغ می زدیم و می دویدیم و هر کس یک گوشه ای جا گیر می شد . چقدر حس بدی داشتم . دوست داشتم زیرآوار بمیرم اما حس خفقان پناهگاه رو تجربه نکنم .
خانم و آقای پیر بعد از اینکه مطمئن شدن بهترم به سمت پایین حرکت کردن .کمی اب نوشیدم . هنوز پاهام سست بود . به سختی برخاستم .منظره زیر پا ارزش بالاآمدن رو داشت .چشمام رو می بندم . می خوام این منظره زیبا رو در خاطرم ثبت کنم . ...
صدای انفجار ؛ موشکهایی که ردشون رو به وضوح توی آسمون می شد دید . پدر که من رو هراسون و سراسیمه بغل می کرد  و به سمت زیر زمین می دویید...چشمانم را باز می کنم . سالهاست جنگ تموم شده ...اما ترس کهنه اش هرروز زخمهای تازه ای به دل من می زنه . اینجا .این سوی دنیا . در بلندترین نقطه رم . در واگنهای شلوغ متروی وطنی ، اسانسورهای کوچک و هر فضای بسته باریکی که من رو به یاد پناه گاه بیاره ....
ترسهای کهنه ...زخمهای نو  و نسل من ......