Wednesday 3 October 2012

برای دلم

دلم می خواهد بچه باشم .مانند سالهای دور.دلم می خواهد بچه باشم  یک گوشه بنشینم و فکر کنم به اینکه چگونه می شود گربه چموش سیاه و سفید آواره ی آویزان از دیوار حیاط را متقاعد کرد و بیاید برادر من باشد.دلم می خواهد دغدغه ام درست کردن یک اتاق اضافی با تکه های لگوهای رنگارنگ برای عروسک باربی ام باشد .عروسکی که گیسوانش را چیده ام تا موهاش پرپشت شود .دلم می خواهد یک بار دیگر دستانم را در سطل برنج فرو کنم .دلم حسش را می خواهد و بدم هم نمی اید مانند آن موقع ها 
یواشکی چندین دانه برنج خام در دهانم بگذارم و خِرِم و خِرِم بجوم .

دلم می خواهد کاغذهای رنگی را با آن قیچیِ  کوچکِ بد دستِ کند ، به شکل مربع ببر م وخمش کنم و با سوزن ته گرد وصلش کنم به تکه حصیر بلند تا بشود فرفره و فوتش کنم و آن بچرخد و من سر خوش و خندان دور اتاق بدوم .دلم حس دل ضعفه خوردن گوجه سبز بدون نمک را می خواهد .دلم می خواهد دست مادر را بگیرم و بروم خرید و آن چکمه پلاستیکی نارنجی رنگ که از نظر مادر زشت و برای من زیباترین کفش دنیا بود را بخرم و از زمستان تا انتهای تابستان انقدر بپوشمش که مانند آن سالها دیگر پایم نرود . آن سالهایی که هر روز رشد می کردم و.بزرگ می شدم .این را خطهای کنار گردن دراز زرافه چسبیده به دیواراتاقم که هر سال بالا و بالاتر می رفتند گواهی می دادند.دلم می خواهد پدر که کتاب می خواند کنارش بنشینم و انگشت بگذارم برروی کلمات و او هم برایم بخواندش و من شکلشان را به خاطر بسپارم و مشابه اش را از روزنامه پیدا کنم . با همان قیچی کند ببرم و بچسبانم به دفترم .

دلم می خواهد قلک سفالیم را پر از سکه کنم و پر که شد وسط حیاط زمینش بزنم ، بشکند پولهایش کف حیاط پخش شود . نگاه گربه اواره سیاه و سفید که از تعجب و ترس یک گوشه کز کرده را دنبال کنم .شاید حالا که می داند انقدر پول دارم و می توانم تمام بستنی یخی های دنیا را یک جا بخرم برادرم بشود .دلم می خواهد بچه باشم و چمدان ببندیم و برویم شمال . من تمام مسیر شعر بخوانم و پدر در اینه مرا نگاه کند و لبخند بزند و مادر تند و تند میوه پوست بکند و عاشقانه به پدر تعارف کند .  .دلم می خواست دوباره سطل و بیل پلاستیکیم را بردارم و کنار ساحل برروی ماسه های دریای خزر بنشینم و آنقدر بکنم تا به آب برسم .دستم را 
درماسه های خیس فرو کنم و قصز بسازم . باورم نمی شود یک زمانی برای خودم قصر می ساختم .

دلم می خواهد بچه باشم و بچه بمانم .دلم می خواست خطهای گردن زرافه یک چایی دیگر بالاتر نمی رفت .دلم دنیای خیالهای شیرین و رویاهای عجیب و غریب کودکی را می خواهد .دلم می خواست سختترین سوال زندگی این باشد که مادر را بیشتر دوست دارم یا پدرم ؟یا اینکه می خواهم چه کاره شوم ؟دلم می خواست درد ناکترین لحظه همان زمان زدن واکسن باشد .دلم می خواست دندانهای شیریم را کرم بخورم و جایش دندان نو در بیاید.

دلم دنیای کودکی و رویاهای کوچک دست یافتنی اش را می خواهد ....دلم طعم خوش  نارنگی های کودکی را می خواهد .دلم گرمای آغوش پدر را می خواهد .دلم می خواهد رویاهایم گره بخورد به داستان سیندرلا ، به شمشیر در سنگ ، به ماجراهای تن تن و میلو ، به پتسی که کشتی می ساخت ، به شنل قرمز ی، پینوکیو و سند باد به محله بهداشت ..دلم می خواهد تنها ترسم چرخ گوشت و دستهایی باشد که در آن گیر می کنند .دلم می خواهد آرزویم این باشد که معلم شوم و خدمت کنم . پزشک شوم و تمام بیماران را مداوا کنم .گاهی هم دلم بخواهد مانند رابین هود دزد در خدمت فقرا باشم ...دلم آن روزهایی را می خواهد که همیشه اولش مهم بود .اینکه اخرش چه می شود ، برایم مهم نبود .

چقدر فاصله گرفته ام از آن دنیای کودکی.....چقدر از دلم فاصله گرفته ام ....